
قسمت نوزدهم فصل دوم....
بدون هدف شروع به قدم زدن در خیابان ها کرد؛ بلکه روح غم زده اش کمی آرام بگیرد. هرچند او همیشه روحش درحال عذاب کشیدن از غمی که داشت بود. پس از چندین دقیقه یا شاید ساعت دست از حرکت دست برداشت. خود را درون پارک دید، پارکی که گاهی به آنجا می رفت. بر روی نیمکتی نشست و خود را مشغول تماشای دیگران کرد. زندگی فلاکت باری که مجبور به تحمل آن بود فقط بخاطر م.ر.گ تنها عزیزی بود که دیگر او را نداشت. با دیدن دیگران و زندگی خوب یا در ظاهر خوب آنان، حسادتش برانگیخته می شد. آرزوی چنین زندگی ای که برایش به حسرت تبدیل شده بود قلبش را می سوزاند. به یاد حرف جیمز افتاد که گفته بود می تواند دوباره چنین زندگی ای را با یافتن فرد مناسب تجربه کند. با خود فکر می کرد که، آیا واقعا حق با او بود یا قرار بود مابقی زندگی اش به تنهایی سپری کند؟.
اعتمادی که دیگر درونش جایش را به بی اعتمادی داده بود قطعا به او کمکی نمی کرد و مانعی بود که او را از یافتن چنین شخصی باز می داشت. به آسمان آتشین رنگ و ابرهایی که مانند شعله های پراکنده آتش در هنگام غروب خورشید را احاطه کرده بودند، چشم دوخت. بعد کمی تلفنش را درون جیبش خارج کرد و برای مشاهده اخبار به سایت اخبار روزانه رفت. همان گونه که به اخبار محلی نگاه می کرد، چشمش به خبری که تمام مدت در انتظار آن بود برخورد.
این گونه درون صفحه عنوان شده بود: 《خیّر و حامی کودکان و موئسس خیریه رنگین کمان، جک نویچ امروز صبح از سفر خارجه خود به کشور برگشت. طبق گفته وی، دوباره قصد کمک به کودکان بی سرپرست و تحت حمایت خود را تا چند سال آینده دارد.》. شگفت زده بلند شد. باورش نمی شد که بالاخره انتظار کشیدن جوابگو شد. وقت آن بود که کم کم نقشه ای که برنامه ریزی کرده بود شروع نماید. لبخندی پیروزمندانه بر لب زد. تلفن را درون جیب خود قرار داد و به سمت آدرس موئسسه خیریه رنگین کمان که از قبل اطلاعاتی از آن داشت راهی شد. در وسط راه تاکسی ای گرفت تا او را به آنجا برساند. در حدود ۲۰ دقیقه به آنجا رسید. پس از حساب کردن هزینه کرایه تاکسی پیاده شد و در جلوی آن آسمان خراش ایستاد.
یک ساختمان ۵۰ طبقه دارای بالاترین و به روز ترین فناوری و تجهیزات که همه را جک به لطف ثروت هنگفت خود ساخت کرده بود. او صاحب بزرگ ترین و موفق و والارتبه ترین موئسسه خیریه در سطح جهانی بود. هنگام آن بود که با او دیداری دوباره داشته باشد. داخل آنجا شد و اطراف خود را پر از کارمند و افرادی متفاوت دید. به سمت میز نگهبانی ساختمان رفت. نگهبان فردی سیاه پوست و حدودا ۳۵ ساله بود که لباس فرم آبی نفتی رنگی بر تن داشت و یک کلت کمری و شوکر به کمر بسته بود. نگهبان با دیدن او سوال کرد. _میتونم بهتون کمکی کنم خانوم جوان؟. درحالی که دسته ای از موهایش را به عقب می راند نگاه کوتاهی به صورت او انداخت و زود نگاهش را به سمت دیگری کشاند و جواب داد. _آقای نویچ اینجا هستند؟. _بله باید توی دفترشون باشند که توی طبقه آخر راهروی سمت راست قرار داره. _خوبه.
بدون حرفی دیگه به سمت آسانسور به راه افتاد. پس از رسیدن، دکمه را فشار داد و منتظر ایستاد. نگاهی به صفحه نمایشگر شماره طبقه آسانسور انداخت که کم کم به پائین می آمد. ۴۹...۴۸..۴۷ و... پس از کمی صدای زنگ رسیدن آسانسور به گوشش خورد و درهایش باز شد. یک مرد جوان با قدی حدودا ۱۸۵ با پیراهنی مشکی که با شلوار و کفش خود ست کرده بود، خارج شد و بدون آنکه کمی ارتباطی چشمی میان آن دو برقرار شود از کنار او گذشت. همزمان با گذر کردن او بادی سرد همراه با بوی عطری مردانه ملایم با بویی مانند به خون به صورت او سیلی زد. برای لحضه ای سرش را کمی چرخاند و نگاه به آن جوان که درحال حرکت به سمت در خروجی بود کرد
قبل از آنکه درهای آسانسور بسته شوند خود را فوری به داخل آن رساند و دکمه طبقه ۵۰ ام را فشار داد. درهای آسانسور بسته شد و به حرکت افتاد. به صورت ناگهانی اضطراب به سمت او آمد و قلب شروع به تند تند تپیدن کرد. شروع به بسته و باز کردن مشت هایش کرد تا کمی خود را آرام کند. بالاخره با بلند شدن صدای زنگ آسانسور در طبقه مورد نظرش ایستاد. با باز شدن درها فضای راهرو کم کم شروع به نمایان شدن کرد. یک راهروی کاملا ساده با دو دوربین امنیتی. با قدم های آرام و نسبتا بلند از آسانسور خارج شد و راه افتاد. پس از رفتن از راه سمت راست میز منشی که بر خلاف رنگ کاشی دیواره و کف سفید بودند، به رنگ قهوه ای تیره بود. نرسیده به میز منشی، با دیدن او از جای خود بلند شد. یک زن جوان با موهای سیاه که به صورت گوجه ای بالا بسته شده و کت دامنی رسمی بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟؟
عالی بودددد