ببخشید بابت تاخیر
یک دقیقه گذشت. دو دقیقه، پنج دقیقه. وهب نیامد. سرم را بلند کردم و در میان جمعیت دنبال چهره ی آشنای برادرم گشتم. اثری از او نبود. چای داغ بود و گرمایش از دیواره ی کاغذی لیوان یک بار مصرف عبور میکرد و دستم را میسوزاند. لیوان ها را از لبه گرفتم تا داغی شان اذیتم نکند. دوباره گردن کشیدم و سعی کردم میان انسان های غریبه تکه ای از وجودم را پیدا کنم. باز هم نتیجه ای نگرفتم. نگرانی مثل بختکی که در خواب به قربانیش حمله میکند به وجودم چنگ زد. وهب کجا بود؟ چرا آن قدر دیر کرده بود؟ مگر قرار نبود بعد از پایان هیئت به محل قرارمان بیاید؟ فکر و خیال های مختلف به ذهنم هجوم آوردند. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟ نکند بلایی سرش آمده باشد؟
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
کاملا داستان منو یاد خودت میاندازه ولی هم اسم خودت هم برادر گرامی ات را عوض کردی😔
ناظر این پست چیزی نداره که بخواد رد بشه
-----
معلومه که چیزی نداره! خوب نیست، عالیه! در ثانیه تاییدش کردم اومدم🥹
اول؟؟
وایی بلاخرهه🥹💓