من برگشتم ( این چند روز حوصله داستان نوشتن نداشتم )
![عکس](/frontend/images/tests/items/1739192584406.webp)
*آنیا* بالاخره روز مهمانی فرا رسید . با دامیان به سالن رقص رفتم .
جای بزرگ و عجيبی بود . همه چیز سفید و ارغوانی و طلایی بود .
روی یکی از مبل ها نشستم ، دامیان هم کنارم نشستم و گفت :"دوست داری یکم برقصیم ؟" بلند شدم و کمی باهاش رقصیدم .
بیچاره دامیان ، حتما احساس می کرد با یه آلبالو میرقصه ، چون از خجالت رنگ آلبالو بودم.
کمی دیگر رقصیدیم و بعد نشستیم . باهم آروم حرف زدیم( البته من بیشتر به فرش نگاه میکردم )
ناگهان وسط رقص ها و حرف ها ، برق رفت .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ضربان قلبم بالا رفتتت💓
عالیهه
*مشتاق پارت بعد*
عالیییی بود سریع پارت بعد پارت بعد پارت بعد
واوووو واقعا پرفکت👌👌👌👌
عالییی
ممنون
ممنونم 🥰🥰
قشنگگ
عالی