10 اسلاید پست توسط: Hina off انتشار: 3 ساعت پیش 40 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
⛧این داستان واقعی است و مربوط میشود به سال 1941 که جنی ناتر و اریک کورنیش برای اولین بار همدیگر را ملاقات میکنند و عاشق هم میشوند و رابطه آنها با نوشتن نامه تداوم مییابد اما در ادامه اریک، که عضو ارتش نیروی دریایی بود، در خلال جنگ جهانی دوم در دریا ها ناپدید میشود، اما جنی همچنان به فرستادن نامه ادامه داد
یک سالی میشود که نامه ای از طرف اریک به دستم نرسیده، اما من هنوز هم هر هفته با همان شور و هیجان هفته اولی که برایش نامه مینوشتم و پست میکردم، برایش نامه مینویسم و گلهای خوشرنگ باغچه را لای کتابهایم خشک میکنم و پایین نامه میچسبانم و گاهی از همان آبنباتهایی که دوست داشت به زور توی پاکت جا میدهم و برایش میفرستم.
هر روز که خودم را توی آینه نگاه میکنم، بیشتر به این پی میبرم که قدیمیها راست میگفتند، انتظار آدم را پیر میکند، لبخند را از لب آدم میدزدَد ، چین و چروک را به صورت هدیه میکند و کمر را خم میکند. با خودم مدام فکر میکنم که اگر امروز، اریک در خانه را بزند و در را باز کنم، آیا من را میشناسد یا اینکه یکه میخورد و میگوید به خانم ناتر بگویید بیاید دم در؟! یا اگر اتفاقی توی کوچه و بازار نگاهمان بهم گره بخورد بی اعتنا از کنار من میگذرد یا نه، اشک توی چشمانش حلقه میزند و طوری مرا محکم در آغوش میکشد که نفس کشیدن برایم سخت باشد؟
فکر میکنم بخاطر همین است که پنج سالی میشود که مدل بستن موهایم را عوض نکرده ام. هرشب جلوی موهایم را بیگودی میپیچم و صبحها پشت موهایم را حلقه میکنم و با گیره روی سرم محکمش میکنم . هنوز همان گوشواره و گردنبند مرواریدم را میاندازم که در یکی از پیاده رو های عصرگاهی با هم خریده بودیم و هر روز دلخوشم که درِ این خانه زده شود و اریکی پشت در باشد که با دیدن این مدل مو و این جواهرات، جنی سابق را بیاد آورد.
حالا به رسم هر شنبه، دوباره پشت میز مینشینم و تصور میکنم، اریک همه این نامه ها را میخواند و دلگرم است که من هر روز چای دم میکنم و کیک برشته میپزم و منتظر میمانم تا او بیاید و عصرانه را با هم کنار گرمای لذتبخش شومینه در فصل زمستان بخوریم، پس قلمم را آغشته به جوهر میکنم و شروع میکنم به نوشتن برای او.
اریک عزیزم؛
زندگی با جزئیات بی اهمیتش در جریان است با این تفاوت که گردش زمین برای من متوقف شده است و درخشش خورشید را روی پوستم دیگر احساس نمیکنم، صدای خندیدنم را فراموش کردهام و دیگر یادم نمیآید برای باز کردن سر صحبت با رهگذر توی خیابان چه میگفتم.
هر از چندی به ساحل میروم، کنار آب مینشینم و ساعت ها با تو حرف میزنم و گاهی همان آوازهایی را که شبها در خیابان های سوت و کور فرانکفورت برایم میخواندی و دست دور گردنم میانداختی را برایت میخوانم و از موج دریا قول میگیرم که همه آنها را موبهمو به گوشت برساند و گاهی پشت پنجره اتاقم مینشینم و دیوانه ترین غزلها را برایت میسرایم و به دست باد میسپارم. گاهی هم پیش میآید که ساعت ها در روز خیره به در مینشینم و مدام از خودم میپرسم، آیا زنگ در دوباره مرا به سوی انتظار میبرد یا نه؟
داشتم کم کم اوج میگرفتم که کسی در اتاق را زد. قلم را روی کاغذ گذاشتم. گفتم:-بله؟ خانم میتونم بیام تو؟صدای جسیکا بود. خدمتکار و البته دوست و همراه من در نبود اریک.گفتم:حتما عزیزم.جسیکا در را باز کرد . وارد اتاق شد و روبه روی من کنار میز ایستاد. دستش را روی صندوقچه روی میز گذاشت و پاکتی را به سمت من گرفت و گفت:آقایی همین حالا پاکت را به در خانه آورد و گفت برای شماست.من لحظهای مکث کردم. دستم را به چانه گرفتم و کلمه های جسیکا را با خودم تکرار کردم.یک پاکت ... برای من... یک آقایی... فریاد زدم: حتما از طرف اریک است.
خوشحال برای اریک و خوشحال برای خودم، پاکت را از جسیکا گرفتم و باز کردم . کاغذ کاهی تا شده ای داخل پاکت بود. تای کاغذرا باز کردم. منتظر دستخط ریز و ناخوانا ی اریک بودم که جز من و تعداد معدودی از دوستانش کسی نمیتوانست آن کلمات بهم چسبیده را در بین جوهرهای پخش شده شخیص بدهد و بخواند و منتظر جمله " در قلبم جای داری" در پایین صفحه و بعد نقاشی ناشیانه گل و قلب تیر خورده بودم، ولی دیدم که نامه با دستخط دیگری نوشته شده بود و خبری از قلب و گل در پایان نامه نبود. دلم شور زد و سریع شروع کردم به خواندن.
خانم ناتر؛
امیدوارم حالتان خوب باشد. این نامه را باید خیلی قبل تر از این به دست شما میرساندم اما باور کنید که صبح امروز به فرانکفورت رسیدم. متاسفم که باید بگویم، اریک در یکی از عملیاتها، گلولهای به وسط پیشانیاش خورد و به دریا افتاد و همراه با ده ها سرباز بیگناه دیگر در دریا غرق شد. من و پنج نفر دیگر تنها بازماندگان آن عملیات هستیم، باور کنید کسانی که مرگ بهترین دوستانشان را از نزدیک میبینند و کاری از دستشان برنمیآید، فرقی با مرده ها ندارند. همیشه خواندن نامههای شما جزو اولویت هایش بود و هر شب قبل از خواب به من میگفت خودش را نمیبخشد که باعث شده شما طی این سالها بسیار سختی بکشید و دوری و دلتنگی او را تحمل کنید.
لطفا برای آرامش روح اریک و همه سربازها دعا کنید و یادتان نرود که مرده ها حالشان خوب است، بیشتر باید به فکر زنده ها بود.
ارادتمند شما
بغض مانند دو دستی که بخواهد راه نفس را بر کسی ببندد، گلویم را می فشرد. اریک توی دریاها غرق شده بود اما مگر دریا را گنجایش آن همه عشق و شجاعت بود؟! با خودم فکر کردم من هر چه را که باید در این زندگی از دست داده باشم، از دست دادهام و دیگری چیزی برایم در این زندگی نمانده، که دست روزگار بخواهد آن را از چنگم در بیاورد.با نامه آقای لارنس، صورتم را پوشاندم و بلند بلند گریستم. صورت نمکی اریک بیچاره را با ته ریش و چشمهای آبی رنگش تصور میکردم، در حالی که صورتش به خون آغشته است، دریا ذره ذره غرقش کند و در قعر دریا در تاریکی محض، خوراک کوسه ها و ارهماهیها شود و جز یک لباس ارتشی چیزی از او به ساحل برنگردد. آیا زندگی پایانی غم انگیز تر از این میتواند داشت؟!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
واو عالی بود 😍🙏🏻 (کاربر عادی شذم)
عالییییی
عالییی🪅
@Hina off
خیلی دوست دارم ببنیم ولی هنوز وقت نکردم💔
______
مدفون کرم های شب تاب ؟ قبلش یک بسته دستمال کاغذی بخر و بذار کنارت !
غمناکه
حتما
@Hina off
وای
______
وای پرومکس
@اورانوسoff
ی برادر بوده مادر پدرش میمیزن میخواد از خواهر کوچولوش مراقبت کنه خواهره مری
______
Mariz میشه بعد میمیژه ژنازشو میثوظونن
وای
ویژه؟
ایشالا
عالییی💞💞
عالیبود
انیمه کاورررر💔
خیلی دوست دارم ببنیم ولی هنوز وقت نکردم💔
ی برادر بوده مادر پدرش میمیزن میخواد از خواهر کوچولوش مراقبت کنه خواهره مری
وای💔
خیلی غمناکه