10 اسلاید پست توسط: MRMR انتشار: 3 ساعت پیش 4 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اگه دوست دارین بدونین هر کارکتر چه رازی رو پنهان میکنه داستان رو دنبال کنین و خوندن پارت اول فراموش نشه😉 ناظر تایید لطفا🤝
+مانون: اینجاااااییم ، بیاین این سمت 🔸 +پارلا: رفتیم سمتشون که دیدیم دوتا پسر همراه شونن. اونام با دیدن ما تعجب کردن که همزمان گفتیم: «اینا دیگه کین؟!»
🔸 +الینا: با شنیدن صدای پسرا که با کلی ذوق دوییدن به سمت هم ، به خودم اومدم و فهمیدم دوستای گمشده، همو پیدا کردن.
🔸 +مانون: محو تماشا که بودم که با صدای آخ یکی به خودم اومدم. اندرو نقش زمین شده بود و کسی که کولش کرده بود تو بغل اون دو تا پسر بود. 🔸 +شانا: خوبه همین چند دقیقه قبل گفتم اصلا راه نره، چرا نقش زمینش کردی؟
🔸 +لیام: تازه فهمیدیم اصلا اندرو رو ندیده بودیم. خوبی اندرو؟! چرا پات بسته؟
🔸 +اندرو: اااااااخ نشیمن گااااهم قطعا شکسته. مرض داری مگه! واسه چی پرتم میکنی!
🔸 +آوش: کولی بازی در نیار😒 تو که از منم سالم تری. ولی چقد خوشحالم پیداتون کردم.
🔸 + استیو: منم همینطور. نگفتی پای اندرو چیشده
🔸 + آوش: داشتیم دنبال تون میگشتیم که قوزک پاش به یه سنگ تیز خورد و اینجوری شد.
+آوش: اینارو بیخیال. میتونیم حداقل اسم کسایی که کمکمون کردن رو بدونیم؟
🔸 +پارلا: من پارلام، اینا هم الینا ، شانا و مانون.
🔸 +آوش: خوشبختم و البته ممنون. من آوشم ، با اندرو هم که آشنا شدین. اینا هم استیو و لیامن.
🔸 +لیام: به هر حال ممنون ، ما دیگه میریم.(چند قدم رفتم که دیدم کسی نیومد.برگشتم و دیدم بچه ها دارن چپ چپ نگام میکنن) چیه خب؟! نگاه داره!! دِ راه بیوفتین.
🔸 +پارلا: داشتم فکر میکردم چقدر این بشر رو مخمه. واقعا نمیبینه دوستش افتاده و یکی باید برش داره!😐
🔸 +استیو: خب اگه اصرار داری بریم خودت هم اندرو رو کول کن
🔸 +اندرو: استیو خواهشا از من مایه نزار. من سینه خیزم باشه میام ولی دیگه کولم نکنین این دیگه اون نشیمن گاه سابق نمیشه
🔸 +آوش: (حتی تو این وضعم همه چیو به شوخی میگیره) انقد غر نزن تو که چیزیت نیست
🔸 +شانا: بحث نکنین. میتونین بمونین امشبو ، البته فقط همین امشب
🔸 •••متفاوت بودن سخت است اما اینکه هم متفاوت باشی و هم مجبور باشی خود را هم رنگ ...
•••جماعت نشان دهی به مراتب سخت تر. اما شب... شب اینگونه نیست.همه جا یکدست ، یک رنگ و آرام است. چیزی برای مخفی کردن ندارد و البته علاقه ای هم به پنهان کردن ندارد ، ویژگی ای که خیلی از ما نداریم•••
🔸 +لیام: (دلم میخواد زودتر ازینجا بریم.نمیتونم بهشون اعتماد کنم ، اصلا برای چی باید ۴ تا دختر تنها تو این جنگل باشن! کاش بشه زودتر یه بهونه جور کنیم و فلنگو ببندیم) تو همین فکرها بودم و سرمو که بالا آوردم چشمم به دختری افتاد که خودش رو پارلا معرفی کرده بود. با کلی زحمت داشت با دو تا چوب آتیش درست میکرد.نگاه تروخدا چه زوری میزنه. چطور تو این جنگل دووم آوردن! هی!...
🔸 +پارلا: داشتم با چوب ها سر و کله میزدم که یکی گفت: «هی! کمک میخوای؟» هوف خدایا بازم که این نکبته. نه معلومه که کمک تو رو نمیخوام.تمام این مدت تونستم الانم میتونم😒
🔸 +لیام: باشه هر طور راحتی ولی مطمئنم بالاخره بهم نیاز پیدا میکنی. 🔸 +استیو: سرم رو با دستام گرفتم و یک آن فلش بک زدم ( اصلا باورم نمیشه یعنی واقعا ما جادو شدیم؟ از کی انقد همه چیز پیچیده شد!؟ ) کلافه شده بودم اما سعی کردم از این افکار خودم رو خلاص...
کردم و سرم رو بالا گرفتم ، چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمام رو باز کردم و محو تماشای منظره ی رو به روم شدم. موهای بلند خرماییش تو باد ملایم جنگل میرقصید. تا به حال بهش دقت نکرده بودم.
🔸 +الینا: دنبال پارلا میگشتم که دیدم استیو بهم خیره شده. یه دستی براش تکون دادم که به خودش بیاد ولی انگار نمیدید. داشتم فکر میکردم چرا مثه مجسمه شده که لیام زودتر متوجه شد و با آرنج زد به پهلوی استیو.
🔸 +لیام: (آروم گفتم) استیو! هی پسر چت شده؟ کجا ها سیر میکنی؟ 🔸 +استیو: هیچی فقط داشتم فکر میکردم.(به خودم اومدم و متوجه شدم مدت زیادی رو بی دلیل به الینا خیره شده بودم. با کف دست زدم تو پیشونیم و سعی کردم خودمو مشغول نشون بدم)
🔸 +اندرو: غرق تماشای الهه زیبایی جلوم بودم که داشت با دقت خاصی زخمم رو میبست. موهای بلوند و نیم رخ جذابش وادارم میکرد فقط نگاهش کنم. موهاشو گذاشت پشت گوشش و با یه لبخند ملیح نگاهم کرد.
🔸 +مانون: تموم شد؟
🔸 +اندرو: (از استرس اینکه متوجه شده زوم کردم روش به سرفه افتادم) با تته پته گفتم چــ...چی!؟
+ مانون: هیچی اگه دید زدنت تموم شد کار منم تموم شده. درد که نداری!؟
🔸 +اندرو: لبخند زدم و گفتم درد ندارم. ممنون بابت همه چی.
🔸 +شانا: با شنیدن صدای جیغ و داد پارلا خودم رو بهش رسوندم. چی شده پارلا؟
🔸 +پارلا: اینو جمع کن از پیش من ببر به زور میخواد کمکم کنه. خودم از پسش بر میام.
🔸 +آوش: شما ها چتونه؟ موضوع چیه لیام؟
🔸 +لیام: اه، اصلا چرا اینجا موندیم! به هیچ عنوان نمیتونم این دختره رو تحمل کنم.
🔸 +پارلا: چییی؟ تو نمیتونی منو تحمل کنی؟ از وقتی همو دیدیم عنق و طلبکار بودی ، اونوقت تو نمیتونی تحملم کنی!!
🔸 +آوش: آروم بچه ها. لیام توام یکم مودب باش. برو خودم حلش میکنم. 🔸 +شانا: داشتم به پارلا کمک میکردم که گرمای دستی رو روی دستام حس کردم. با تعجب نگاه کردم ، اونم مثل من سرخ شده بود. چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه به خودم اومدم و دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون و مشغول کارم شدم. 🔸 +مانون: بچه ها! باید یه چیزی بگم بهتون. اندرو یکم تب داره ، البته فعلا خفیفه ولی تا...
چند ساعت دیگه ممکنه شدیدتر بشه. به احتمال زیاد بخاطر عفونت پاش هست که تب کرده.
🔸 +لیام: چی گفتی الان؟ دوباره بگو. نهههه ، یعنی عملا داری میگی باید امشبو بمونیم؟
🔸 +مانون: اره دقیقا میخواستم همینو بگم. در ضمن به جای اینکه به زور به بقیه کمک کنی الان میتونی بری دنبال شام که لااقل یکم مفید واقع شی.
🔸 +الینا: بعد این حرف مانون ، منو پارلا کلی کیف کردیم. لیام هم از قیافش معلوم بود کلی بهش بر خورده. با استیو و آوش رفتن دنبال غذا. کمتر از یکساعت با غذا برگشتن و شام خوردیم.اما انگار حالمون سر جاش نبود. تو همین فکرها بودم که پلکام سنگین شد و تو تاریکی فرو رفتم...«مدتی بعد» با صدای خندهی خواهر کوچولوم شارلوت سر جام سیخ نشستم. داشتم خواب میدیدم مگه نه! ( الینا ، نمیای بازی کنیم؟دلم برای بازی باهات تنگ شده) نه نه مثه اینکه خواب نبود. شارلوت! عزیزم کجایی؟ بیا پیش الینا. دلم برات یه ذره شده. صدای خنده هاش از هر طرف میومد. صدا رو دنبال کردم و رفتم. رو به روم نزدیک یه درخت سرو بلند ایستاده بود. دستای کوچولوش رو باز کرده بود که
بغلش کنم. بلند گفتم: اومدم عزیزم... 🔸 +پارلا: مادرم با گریه صدام میزد: ( پارلااااا نجاتم بده، کمکم کن دارم میسوزم ) ماماااان! ماماااان کجایی؟ چرا نمیبینمت! چی شده؟ ( اینجام عزیزم ، پشت سرت، نجاتم بدهههه ) روم رو برگردوندم و با مادرم که داشت تو شعله های آتش میسوخت مواجه شدم. واااای نه! چــ....چرا تو آتیشی!؟ ( بیا اینجا عزیزم، بیا پیش مامان ) طاقت نیاوردم و دویدم سمتش...
🔸 +شانا: هنوز صدای شلاقش تو گوشم بود. با ترس از خواب پریدم ، خداروشکر کردم که فقط خواب بود. ( متاسفم شانا، امیدوارم منو ببخشی ، بابا خیلی دوستت داره ) دنبال صدا سر چرخوندم ولی کسی نبود. ( اینجام ، سمت راستتم شانا ) به همون طرف رفتم. درکی از زمان و مکان نداشتم فقط مسخ صدا شده بودم و میرفتم.
🔸 +مانون: ( مانون! هی با توام ، کجایی پسر دختر؟ بیدار شو) چی؟! واقعا جکسون بود! ۴ ساله که ندیدمش. چقد دلم برای مسخره بازیاش تنگ شده بود. جکسون واقعا خودتی؟!
اینجا چیکار میکنی؟ ( معلومه که خودمم، اومدم ببینمت ، کلی حرف دارم باهات ) داشتم میرفتم سمت جکسون که با قدرت کشیده شدم و خوردم زمین.
🔸 +آوش: نصفه شبی با کی حرف میزنی؟
🔸 +مانون: با...با جکسون
🔸 +آوش: جکسون؟ اون دیگه کیه!؟ 🔸 +مانون: برادرم.
🔸 +آوش: لیاااام، لیام! پاشو ببین مانون چی میگه من که نمیفهمم
🔸 + لیام: همونطور که چشمامو میمالوندم گفتم: ( هااااان؟ چیه! اندرو حالش بد شده؟ )
🔸 +آوش: نه ولی مثه اینکه مانون اوضاعش بدتره.
🔸 +لیام: حالا چرا بازوشو گرفتی؟ چشاش چرا هنوز بستهس؟
🔸 +آوش: نمیدونم فکر کنم هنوز خوابه ولی داشت راه میرفت. حتی با یکی هم حرف میزد.
🔸 +لیام: خب تکونش بده بیدار شه. وگرنه مجبورم یکی بخوابونم زیر گوشش تا بگه اینجا چه خبره.
🔸 +استیو: اه چه خبره نصفه شبی! تو گوش کی میخوای بزنی تو!
🔸 +آوش: لیام جدی باش خواهشا. راستی بقیه دخترا کجان؟
🔸 +مانون: صورت جکسون آروم آروم از جلوی چشام محو شد. به خودم اومدم دیدم یکی داره تکونم میده. ترسیده چشامو باز کردم، آوش بود سعی داشت بیدارم کنه و چهرهش مضطرب بود.
🔸 +لیام: عه! بیدار شدی بالاخره! خوبی تو! داشتی هذیون میگفتی
🔸 +مانون: اره خوبم. شماها چتونه! نصفه شبی بالا سر من جمع شدین! وااای نکنه خواب موندم؟ اندرو چیزیش شده! تبش بالا رفته؟
🔸 +آوش: نه اون چیزیش نشده خوابیده ، اون به این آسونی ها نمیمیره
🔸 +استیو: مانون تو میدونی بقیه دخترا کجا رفتن؟
🔸 +مانون: با این حرف استیو به اطراف نگاه کردم ، به غیر ما ۵ نفر کسی نبود
🔸 +استیو: مانون تو پیش اندرو بمون اگه ببینه نیستیم نگران میشه، ما میریم تو جنگل ببینیم پیداشون میکنیم یا نه
🔸 +مانون: باشه ولی تو جنگل به این بزرگی و بدون هیچ نوری چجوری میتونین پیداشون کنین!؟
🔸 +استیو: داشتم به مانون دلگرمی میدادم که نگران نباشه که از تو جنگل صدای جیغ شنیدیم. معطل نکردیم و با تمام سرعت دویدیم سمت صدا. تقریبا اواسط جنگل بودیم که صدای جیغ قطع شد
نگران شدیم. به بچه ها گفتم بهتره نزدیک هم بمونیم. کورمال کورمال جلو رفتیم. تقریبا نیم ساعتی میشد که دنبال دخترا بودیم. صدای آوش اومد که گفت: ( بچه هااااا! بیاین پیداشون کردم. جلوتر رفتیم. اره خودشون بودن هر سه تا شون اونجا بودن. اما.... اما چرا داشتن با پای خودشون میرفتن تو باتلاق؟ از همون اول هم به این جنگل مشکوک بودم. ذهنم پر از علامت سوال شده بود.
🔸 +آوش: چرا بر و بر منو نگاه میکنین! دِ بیاین
🔸 +استیو: با صدای آوش به خودم اومدم و به سرعت سمت دختری با موهای آشنا دویدم. به هر زحمتی بود از مرداب کشیدمش بیرون و بغلش کردم. چشماش بسته بود و فکش از شدت سرما میلرزید. علاوه بر لباس هاش،موهاش هم خیس خیس شده بود. لب هاش رو که حالا از سرما کبود و بی رنگ شده بود رو تکون میداد و مدام به چیز رو تکرار میکرد :( شارلوت،شارلوت...) خودش رو توی بغلم جمع کرد. چشماش رو به زور باز کرد ، حلقهی اشکی که دور چشمای طوسیش قرار گرفته بود و آروم از گوشه ی چشمش روی گونش سر خورد.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)