
بریم.... ❣
خب ادامه اما سویونگ...... ....... .. ....... مرد😔 (😂😂😂😂😂😂😂😂نمردههههههه😂😂😂😂😂😂) اما سونگ وو سویونگ رو هم پیش خودش نگه داشت از زبون سویونگ👑:شوگا اومد تا نجاتم بده اما چرا ؟؟؟سونگ وو به اونم رحم نمیکنه خداااااا. سونگ وو سریع اومد و منو باز کرد و کشیدم دنبال خودش. و از در پشتی فرار کرد. اما یهو شوگا پیداش شد اما پلیسا پیشش نبودن . پلیسا اونور انبار بودن و انبار هم خیلی بزرگ بود. شوگا تا منو دید داد زد:سویونگ فرارررررر کننننننن. منم از موقعیت استفاده کردمو دوییدم اما سونگ وو داد زد :اگه دلت نمیخواد دوستت بمیره برگرد . با گفتن این کلمه سر جام خشک شدم و یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. سریع برگشتم و شوگا رو دیدم که سونگ وو رو سرش اسلحه گذاشته بود. من:خخخخخواهشش میکنم ک ک کاریش نداشته باش .. من آروم آروم میرفتم جلو سونگ وو:جلو میا اگه جلو بیای میکشمش. شوگا: سویونگ خواهش میکنم جلو نیا تو برو. اما من اروم اروم جلو میرفتم. خیلی به سونگ وو نزدیک شدم از موقعیت استفاده کردم و اسلحه رو از دستش کشیدم و شوگا رو ازاد کردم اما سونگ و هی اسلحه رو از دستم میکشید. منم چون نمیخواستم به شوگا اسیب برسه اسلحه رو میکشیدم که یهووووووووووو........... 😱
درد عجیبی توی شکمم حس کردم و دیگه نفهمیدم چی شد از زبان شوگا: اون اون تیر خورد. سریع رفتم و بغلش کردم. پلیسا هم تا صدای گلوله ررو شنیدن اومدن و اون ___ (جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید😂🤬) اون مرده رو بردن. اما سویونگ ازش خون میرفت و نبضش هم خیلی اروم میزد پلیسا زنگ زدن تا اورژانس بیاد. بعد از ده دقیقه اورژانس اومد و سویونگ و بردن و منم همراهشون رفتم وقتی رسیدیم بیمارستان سویونگ و سریع بردن تو اتاق عمل یک ساعت بعد سویونگ هنوز تو اتاق عمل بود که گوشیم زنگ خورد
نامجون بود سریع گوشی رو برداشتم نامجون:سویونگ چی شد پیداش کردین حالش خوبه با صدایی که غم ازش میبارید گفتم:تیر خورد . الان تو اتاق عمله ....... نامجون:چی؛؟ حالش خوبه یونگی: نمیدونم نمیدونم اصلا هیچی نمیدونم دارم کلافه میشم شما فقط به خواهرش هیچی نگین و اینجا نیاین و تلفونو قط کردم بعد از یک ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و اومد پیش من یونگی:حالش خوبه چیزیش نشده؟ دکتر نگران نباشید حالشون خوبه و تا دو روز دیگه مرخص میشن و تا یک ساعت دیگه بهوش میان اگه بخواین میتونید برین ببینینش
سریع رفتم تو اتاق و سویونگ و دیدم که بیهوش روی تخت بود یکم ناراحت کننده بود انگاری این دختر هم در های زیادی داره دستاشو گرفتم و گفتم:خواهش میکنم زود خوب شو به خاطر من🙂💔 احساس کردم داره چشما شو باز میکنه خیلی اروم گفتم حالت خوبه جاییت درد نمیکنه از زبان تو:با احساس درد از چشمامو باز کردم شوگا کنارم نشسته بود انگار خیلی نگران کرده بودم اما اون چرا نگران منه اصلا چرا اینجاست شوگا:خوبی؟ . من:آره خوبم شوگا:هومم چیزی نمیخوای؟ من:فقط الان میخوام به دوستم زنگ بزنم که بیاد اینجا تا شما هم برید! راستی نونا چیشد حالش خوبه؟ شوگایه خنده ی ریز کرد و گفت:اون پیش اعضاست اعضا هم خیلی دوسش دارن من:اممم اینجا یه تلفنی هست که من باهاش زنگ بزنم شوگا:گوشی خودت و وقتی اون روز رفته بودیم نونا رو نجات بدیم تو ماشین من جا گذاشته بودی بیا بگیرش . این داستان ادامه دارد...........
سلام میخواستم یه موضوعی رو بگم اول از همه ببخشید که دیر گذاشتم این پارتو دوم اینکه همونطور که همتون میدونین دیگه امتحانا دارن شروع میشن و باید درس بخونیم منم برای همین شاید فعالیت نداشته باشم. اما از اول خرداد که امتحانا تموم شدن فعالیت شروع میکنم. برای همینم این پارت و زیاد نوشتم ✾★➷❣فایتینگ❣➷★✾
بای❤❤❤❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو میخاممممممممم🥺
خواستم بگم ک چرا کم نوشتی اما بخاطر امتحانا درکت میکنم چون خودمم تیزهوشان شرکت کردم🙂💔
خسته نباشی امیدوارم تو امتحانا موفق باشی(:🌸
عالی بود