
پروانه خیلی وقت است که پرواز کرده و سوخته. برنمی گردد! منتظرش نباش!

تومیوکا. خیلی وقت بود میخواستم باهات صحبت کنم. البته هیچ وقت زمانش نمی رسید. همیشه منتظر یه وقت مناسب بودم که حالت خوب باشه و بتونم از خیلی چیزها برات بگم. از اینکه نیازی نبود دردها و غم هات رو مخفی کنی. نمیخواد اینقدر به خودت سختی بدی تا از دست دادن کسایی رو پنهان کنی که برات مثل یه خانواده بودن. همه ما چیزهایی رو از دست دادیم. حتی وقتی آخرین بار اومدم تا باهات حرف بزنم، خودت رو درگیر گذشته تاریکی کرده بودی که خیلی وقته از وجودش رنج میبری. برای همین این نامه رو برات نوشتم تا تمام حرفام رو بزنم و هیچ افسوسی برام باقی نمونه. میخوام چیزهایی رو پاک کنم که زندگی اکثریت ما رو به اینجا رسوند. هیولاهایی که خوشبختی رو از ما دزدیدن و با نابودی اونا نیازی نیست بجنگی و یا تو تنهایی خودت غرق بشی. بعد از این جنگ، همه چیز درست میشه! تو تغییر خواهی کرد! برای همیشه!

وقتی به دنیا اومدم، خوشبختی در خونه والدینم رو زد. ما خانواده کاملی بودیم. با تمام مشکلات می ساختیم و می خندیدیم. اما درست جلوی چشمام، خانواده ام رو از دست دادم. از اون روز به بعد درکنار خواهر بزرگترم، به زندگی سخت و طاقت فرسا ادامه دادیم. من میخواستم انتقام بگیرم ولی خواهرم مانعم شد. او به تنهایی مسئولیت اینکار سنگین رو به عهده گرفت تا من از هرچی نفرت و کینه هست به دور باشم. با اینکه تمرینات مشقت بار زیادی رو انجام می داد و هزاران هزار بار، زخم برمی داشت، بازهم لبخند میزد. به خودم گفتم تا جایی که میتونم ازش محافظت خواهم کرد اما موفق نشدم. درست زمانی که اصلا انتظارش رو نداشتم، هیولاهای نفرت انگیز به خانه حمله ور شدن و اون رو از من گرفتن. خواهر نازنین من رو! با تکرار شدن وقایع تلخ، نفرت و کینه هایی که در طول زمان خوابیده بودن، بیدار شدن. خواهرم ازم میخواست از اینکار صرفه نظر کنم و یه زندگی معمولی داشته باشم. اما نتونستم. چطور میتونستم شب ها چشم هام رو ببندم درحالی که چهره های دردمند خانواده ام جلوم ظاهر میشد؟! همه چیز حتی از یه کابوس شبانه هم برام وحشتناک تر شد. جوری که حتی نمیتونستم شکست های پی در پی کانائو رو تحمل کنم. تبدیل به آدم سنگدلی شده بودم که فقط دنبال یک چیز بود. انتقام!

من به نقاط عطف در زندگیم ایمان داشتم. عضویتم در خانواده هاشیراها یکی از این نقاط بود. دیدن تو و کسایی که برام جای خانواده نداشته ام رو گرفتن باعث شد کینه هام رو خاموش کنم. از قدرت و بینشم در راه درست استفاده کنم تا تجربیاتی که من درگیرشون شدم، برای خانواده دیگه ای اتفاق نیفته. همه چیز عالی داشت پیش میرفت. دیدن تو. سایه ای که از وجود نور در زندگیش می ترسید. دیدن تو بهم یادآوری کرد هنوز خیلی ها برای نجات پیدا کردن وجود دارن. نه از هیولاهای نفرت انگیز. بلکه از خودشون. خاطراتشون. گذشته هایی مجبورشون کرد اینجا حضور پیدا کنن! پیدا کردن تو زیاد سخت نبود. اگه یه سر به معبد یا زمین تمرین میزدم به راحتی پیدات میکردم. چیزی مجبورم میکرد، به رازهایی که درون قلبت دفن کرده بودی پی ببرم. اخلاقت هم طوری بود که اصلا یه لحظه هم نمیشد باهات حرف زد! غیرقابل تحمل ترین آدمی که دیده بودم!

چیزی تو رو خوشحال نمیکرد. هرکاری میکردم یا هرحرفی میزدم، نه آزرده میشدی و نه خوشحال. فقط سکوت میکردی. سکوتی بی انتها. درست به اعماق دریاچه ای که هرشب بهش زل میزدی. انگار چیزی رو اونجا گم کرده بودی. یه خاطره یا احساساتی که دیگر درکشون نمیکنی. نمیدونم تونستم کاری کنم که برای حتی یه لحظه هم که شده امیدوار بشی؟! یا بتونی گذشته رو رها کنی و دنبال آینده بری و کشفش کنی؟! نمیدونم. زمان هم نداشتم که بفهمم. من میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته. همه چیز برام روشن شده بود و دیگه نمیتونستم جلوش رو بگیرم. اما دوست داشتم قبل از رفتن، حداقل یه بار لبخندت رو می دیدم. یا دیدن یه نگاه متفاوت ازت. دیدن اینکه بالاخره چیزهایی که گم کرده بودی رو پیدا میکنی. وقت نداشت تومیوکا. من رو ببخش؛ به خاطر تمام وقتایی که آرامشت رو بهم زدم. یا خواستم یه نگرش متفاوت از دنیا بهت نشون بدم و ممنونم ازت به خاطر تمام چیزهایی که بهم یادآوری کردی. به یادم اوردی که چقدر میتونم برای بچه هایی که خانواده هاشون رو از دست دادن، مفید باشم. ازت ممنونم!

تومیوکا. متاسفم نتونستم زمان بیشتری رو درکنارت باشم. شاید علاقه ام به تنفس حشره و پروانه ها بی دلیل نبود. شاید سرنوشت منم مثل اونا از همون اول اینطوری رقم خورده بود که عمر زیادی نداشته باشم. بعضی موقع ها با خودم فکر میکردم اگه اینجا نبودم، اگه به حرف خواهرم گوش نمیکردم؛ هرگز تو رو نمی دیدم. باهات آشنا نمیشدم. اما تنها حسرت زندگیم این بود که نتونستم زندگی معمولی که خواهرم در آخرین لحظاتش برام آرزو کرد رو باهات شروع کنم. شاید تو دنیای بعد؛ اگه باز همدیگه رو دیدیم و تونستیم به یاد بیاریم، قول میدم چیزی که همیشه رویاش رو داشتیم به واقعیت بپیونده. یه دنیای بهتر پیدا میکنیم و از نو شروع میکنیم. درست میگم؟! پس لطفا به خاطر من خودت رو آزار نده، بهم قول میدی تومیوکا؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه عزیزم
چند بار خوندمش
میدونستی چیزی که نوشتی حقیقت داره؟
همه توی توکیوی امروزی همو پیدا میکنن
اوناییم که زنده موندن ناخودآگاه سفر در زمان میکنن
خیلی قشنگ میشه
دلیلشم این بود که قانون انیمه اینه
اکثریت خبر ندارن اما اگه یه کاراکتری حتی کوچکترین حسرتی هم تو زندگیش داشته باشه و بمیره تناسخ ناقص پیدا میکنه
(یعنی با همون ویژگی ها و همون سن انگار زنده میشه)
ممنون بابت کامنت زیبات عزیزم 💌🪄
🩷🩷🩷
خیلی قشنگ بود😍
مرسی زیبام 🎀
میشه لطفا بازم از تومیوکا و شینوبو بزاری؟
حتما زیباترینم :>>
مرسسسیییی عزیزم😘😘😘
پستت محشر بود فقط... منو به گریه انداخت😭😭😭
چقدر خوش قلمی!!!😍😍😍
قوربون چشمات بشم من :>>>
ورمبحایانیاگیمهیعنیحع
✨✨
یعنی چی کسی استقبال نمیکنهههه؟ همه داستاناتو دوست دارن هیچکسم حق کپی نداره
قوربونت بشم من :)))
مثل همیشه زیبا بودددد:)
عزیززززدلمیییی
یه سوال:همه ی داستاناتو خودت مینویسی؟اخه خیلی قشنگن....
بلی بلی :))) قوربونت برم زیبام 💕🦋
وای پس حتما باید نویسنده شییی
فدات شم من 🥲✨️💕
علاوه بر داستان کاور خیلی قشنگه🛐🛐🛐🛐🛐
به قشنگی چشمات 💕
عالیییییی بودددد هیچ وقت داستانات تکراری نمیشن:`)✨✨✨✨✨✨✨
مرسی عزیزممم 🫂🦋