
فکر می کنم به همین دلیل هست که من هرگز تسلیم نشده ام. اما هنوز، من کافی نیستم!

فکر می کنم به همین دلیل هست که من هرگز تسلیم نشده ام. من دنبال یک زندگی دیگر میگشتم. زندگی ای متفاوت از دیگران. میخواستم در برف ها به دنبال کورسویی از گرمای آتش بگردم. نمیخواستم فقط عمر کنم بدون وجود هیچ امیدی. هیچ دلیلی برای ادامه دادن. هیچ کار نشدنی که ممکن باشد. من دنبال خاص ترین ها میگشتم. چیزی که مرا به سمت خودش جذب میکرد. به همین دلیل هیچ وقت ناامید نشدم. چون فقط منم که میتونم تمام خواسته ها و رویاهایت را به حقیقت تبدیل کنم. ستاره و خورشید را به تو میدهم اما هنوز من کافی نیستم.

تمام چیزی که میخواستم این بود که در چشم هایت به من افتخار کنی. تا بتوانم آن جرقه امید و افتخار را در اعماق اقیانوس، آتش، برف، خورشید، فرقی ندارد، من میخواستم آن را ببینم. آن نگاه. تنها چیزی که بهش اعتقاد داشتم. که من را به آرزوهایم خواهد رساند. که مرا به جلو پیش می برد. انگار در زندگی قبلی همدیگر را می شناختیم. انگار چندین سال است که باهم آشنا هستیم. برای همین هیچ وقت ازم خداحافظی نکردی. اما نمی دانستم تو متعلق به من نیستی و نمیتوانم این واقعیت را تغییر دهم. توانش را نداشتم عقیده هایت را از نو بسازم پس وقتش است که بروم به همان کوهستانی که ازش آمده بودم!

باید بروم چون نمیتوانم تنهایی کاری انجام دهم. تا حالا این احساس را داشتی که یکی دیگر شدی؟! احساس کنی حتی نمیتوانی به آینه نگاه کنی چون برای سلامتی ات مناسب نیست!؟ شاید دیگر مثل دفعه قبل آزاردهنده نباشد چون یاد گرفتم به خودم اهمیت بدهم. به تو و تمام چیزهایی که باهم ساخته بودیم. به خودم قول داده بودم همه چیز را بسوزانم. هر کلمه و نوشته ای را. اما آنها به من یاد دادند که اعتماد به نفس داشته باشم. همه چیز را از هیچ یاد گرفتیم. همه ای که هیچ شد و از هیچ ما شکل گرفتیم.

نمیتوانستم نفس بکشم. زندگی کنم. ببینم یا بشنوم. اما تو دستت را به طرفم دراز کردی. بهم نشان دادی آزادی یعنی چه. چطور از روزمرگی های خسته کننده ام لذت ببرم. غم و دردهایم را فراموش کنم و به شخص درون آینه نگاه کنم و لبخند بزنم. همه چیز قشنگ تر شد، حتی صدای شنیدن چک چک قطرات باران روی شیروانی خانه مان. پختن یک غذای ساده و خوردن آن درکنار امن ترین افراد زندگی ات. تو زندگی امن من شدی. کسی که درکنارش بتوانم خود واقعیم باشم. از همه چیز برایش بگویم و بدون اینکه به من بخندد یا نادیده بگیرد، به تک تک کلماتم گوش کند. تازه فهمیدم گرمای یک نگاه، یک کلمه یا یک شام دورهمی میتواند چقدر عمیق باشد. من تازه متوجه زندگی کردن شدم!

فهمیدم هر برفی میتواند شعله ور شود. هر روشنایی آتشی اوج بگیرد. غرور به خاطر لبخند شکسته شود. نگاه سرد و بی توجه، یک لحظه از مراقبت از دشمنی که برایش عزیز میشود، تکان نخورد. سایه ای که از همه پنهان شده به طرف نور حرکت کند. تاریکی ها به جست وجوی خورشید بپردازند و خاطرات دوباره زنده شوند. فرقی نمیکند هیچ باشی یا بینهایت. اسلایم یا قهرمان. افسانه یا آماتور. علاقه ما یکی است و آرزوهایمان در امتداد هم. وقتی شاه باشی و به همه جا پرواز میکنی بالاخره کسی پیدا میشود تا تو را شگفت زده کند. هنوز خیلی چیزها برای دیدن و امتحان کردن وجود دارد. وقتی در انتهای مسیرت که هیچگاهی انتهایش را نمیبینی، یک جا، متوجه شدی به آرزوهایت نزدیک میشوی، خاطرات بی نقص می سازی و انگار همه چیز برایت یک رویاست، آن موقع زندگی کردن تو دوباره شروع خواهد شد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هعی قشنگ بود
💕✨🦋
مثل همیشه عالی
ممنون قشنگمم
عالی بود 🧚🏻♀️
قربانت 🌻
مثل همیشه عالی بودددد
مرسی زیباممم 🍨
عکسا>>>
داستان>>>>>>
سازنده>>>>>>>>>>>>>>>>>
تو >>>>>
وای پست جدید مررگرنمسم
عارههه
عررررر چقد باحال و خوب بود:`)
مرسی بابت کامنت های همیشگی و انرژی بخشت ✨
ملسییییی💖💖💖 وقتی داستانات عالین حتی عالی تر از عالی چرا کامنت نزارم(( عالیییییی بودددد:)؟
قوربونت بشم عزیزدلم 3>
عکس هاش 🛐🛐🛐🛐
قوربااانت 🥂
فرصت؟
هورااا