
او را دیوانه مینامیدند. به راستی که یک روانی بالقوه بود

او را دیوانه مینامیدند. به راستی که یک روانی بالقوه بود

به قلدر مدرسه شهرت داشت. زور بازویش از همه بیشتر بود و کسی نبود که از او کتک نخورده باشد. هرگاه موضوع بحث، دعوا و جنجال بود، نامش بر سر زبان ها میامد. همه برای رفتن به دعوا از او درخواست میکردند به همراهشان بیاید. زنگ های آخر بیرون مدرسه قرار دعوا میگذاشت

همیشه دم دفتر بود و مورد سرزنش مدیر و معاونان. انضباطش پایین ترین نمره ممکن بود و همه دبیران از دست او شکایت داشتند

زیر بار حرف زور نمیرفت و عادت داشت حرف آخر را خودش به کرسی بنشاند. تنها به قوانین خود احترام میگذاشت و خواسته ای را که انجامش بر وفق مرادش نبود، قبول نمیکرد

گویا سینه اش عاری از قلب بود. به باجنبگی شهرت داشت. هیچ رفتار یا حرفی او را ناراحت نمیکرد. به هیچ مسئله، حرف و نظر دیگران و کسی اهمیت نمیداد. بسیار صبور بود و هیچ گاه کسی اشک های او را ندیده بود. به ظاهر بسیار قوی بود و هیچ کس با او در برابر فشارهای روحی و روانی برابری نمیکرد اما..

تنها کسی که میتوانست قلب این روانی را بشکند او بود. تنها کسی که میتوانست اشک او را با کوچکترین حرف یا عملش دربیاورد، او بود. تنها دلیل خنده ها و گریه هایش او بود

این روانی برای او مطیع و فرمانبردار بود. هرآنچه او میگفت را بدون فوت وقت اجرا مینمود. همه حرفها و دستوراتش را بعد از بوسه ای بر چشمان خود مینهاد. به جز چشم به او چیزی نمیگفت. گویا در کنار او نوچه ای بیش نبود.

خود این روانی عامل رعب و وحشت همگان بود اما فارغ از همه تشویش ها، هرگاه دوباره در جزر و مد دریای آغوشش شناور میشد، گرمی دستان او را تجربه میکرد، رقص موسیقی صدایش را در گوش هایش، درخشندگی چهره خورشیدنهانش را بر چهره خود حس میکرد و در چشمانش، چشمانی به وسعت بی نهایت مینگریست، آرام میگرفت. تنها پناهگاهش، نقطه امنش و سرچشمه آرامشش او بود و او

این روانی در کنار او آرام ترین و مظلوم ترین انسان دنیا بود. وی که دهشت بر جان همگان می انداخت، هنگام صحبت با او قلبش به تپش می افتاد. دست و پایش را گم میکرد. لکنت زبان میگرفت. ساکت میماند و تنها در چشمان او مینگریست. چشمانی به درخشندگی خورشید، به آرامش بخشی امواج پی در پی دریا، چشمانی به عمق بی نهایت

هرچقدر هم که او قلب این روانی را میشکست، از او نمی برید. هرچقدر هم که او این روانی را نادیده میگیرفت، با او به تندی و خصومت سخن میگفت، باز هم با او مهربان بود جویای حالش. هیچگاه ذره ای از عشقش به او کم نمیشد.
خودمونیم "لات مدرسه عاشق شده"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو!
تحت تاثیر قرار گرفتم🥲
عالییی
فوووووووووقققققققق العااااااااااااااااااادههههههههههههههه بووووووووووووووددددددددددد
نمیدونم بگم قشنگ بود یا بگم دردناک بود..
فقط میگم که من بودم :)
من همون لاتی بودم و هستم که توی شهر کسی نمونده ازم کتک نخورده باشه ولی برای اون..
ولی برای اون آرومترین پسر دنیام هیچ شباهتی به اون آدمی که همه ازش میترسن ندارم:)
عالی بوددد✨
شبا تا صبح مینویسه نامه ،،
چرا دقیقا داشتی منو میگفتی؟:))))
خیلی خیلی خوشگل بود داستانت👏👏👏👏
تقریبا یه همچین داستانی برام اتفاق افتاد و اون آدم آدم اشتباهی بود که بخاطرش غرورمو شکوندم و هنوزم دوسش دارم💔🧸
خلاقیتی که داری قشنگه.