یکی از شبهای سال دزدی سر از حریرخانه صنعتگری درمیآورد که از قضا با نهایت هنرمندی، مشغول بافت یک تکه ابریشم بود. زیبایی شکلها و طرحها بهقدری نفسگیر بود که دزد تصمیم گرفت تا اتمام کار ابریشم باف آن اطراف بماند و پارچه ابریشم را برای خود بردارد. با هزار حیله و نیرنگ وارد حریرخانه ابریشم باف شد و منتظر ماند تا مرد صنعتگر خسته از کار به خواب رود. نزدیکتر که شد، صدای زمزمهوار صنعتگر را شنید که زیر لب میگفت: ای زبان سرخ! خواهش میکنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
پستت لایک شد
پارت ۳ پستم لایک؟