
خببب بعد کلی مدت با قسمت جدید امدممم
《ویولت》 این دختر دیگه داره زیادی خودشو عذاب میده . ناراحت کننده هست که مامان باباشو از دست داده ولی دههه ساللل پیشههه ، دههدهههه سااال !حداقل یک سال دو سال عزا داشته باشه ولی بعدش دیگه داره خودشو داغون می کنه . یه نیم نگاهی به رز کردم که داره کتاب می خونه . اون از بچگی تا الان بجز من هیچ دوستی نداشته . همه ازش دور می شن و مسخرش می کنن و منم نمی تونم کاری بکنم، و این خیلی اذیتم می کنه . سعی کردم خودمو با نقاشی کردن سرگرم کنم . چند روزیه دارم یه جنگل می کشم. صدای پچ پچ شنیدم .
_ هی ، ببین دوباره اون افسرده اومده _ وایی اره ایشش همش سرش تو کتابه _ بخاطر همینه که هیچ دوستی نداره دیگه چشام تار شد . اون هیچ تقصیری نداره . شما ها هیچ خبری از دلش ندارین . نمی دونید که چقد بدبختی کشیده . اون ده سال بغضشو توخودش نگه داشته که خودشو جلوی دیگران ضعیف نشون نده . از کی دارم گریه می کنم؟ رومو سمت رز برگردوندم . ای وایی! منو دیییید! سریع اشکمو پاک کردم و یه لبخند زدم . _چیزی شده؟ _ نههه باید چیزی بشه؟
_(پوکر فیس) نمی تونی بهم دروغ بگی . من دیدم که داری گریه می کنی _(لبخند از روی لبم پاک شد و خودشو با ناراحتی عوض کرد)آخه...می دونی..بقیه همش پشت سرت حرف می زنن...و من نمی تونم هیچ کاری کنم... حتی نمی تونم جلو روشون وایسم و بگم که حرفتون اشتباهههه... اشتباه. و...ولی... مثل ترسو ها یجا نشستم و یه چیز چرت و پرت می کشم . دوباره اشکام شروع به باریدن کرد _ دیگه هق نمی تونم این هق همه ناراحتی هاتو هق ببینم هق ..هق.
《رز》وقتی این حرفارو زد واقعا شکه شدم . اصلا فکر نمی کردم ویولت بخاطر من انقدر ناراحت بوده . بخاطر حماقت من... الان به این روز افتاده . لبخند زدم و نوازش وار دستمو روی سرش کشیدم _ ببخشید که انقد نگرانت کردم...تقصیر تو نیست...همه ی اینا تقصیر منه . اونا فقط بخاطر من این کارا رو می کنن تو نباید ناراحت باشی... _ یعنی چییییی یعنی می گی دوستا نباید ناراحت همدیگه باشن ؟ یکی شروع به گریه کنه و اونیکی بر و بر بخنده؟ این دوستی می شه ؟ ببین رز من از بچگی باهات دوست بودم و می دونم که چه چیز هایی کشیدی.. توی این مدت ها من خیلی سعی کردم تغییرت بدم ولی خودت نخواستی . خواستم از این تحقیر ها نجاتت بدم ولی تو نزاشتی... الانم می گی نباید بخاطر همدیگه ناراحت باشیم؟ مگه دوستی مسخره بازیههه؟! _ نه نه نیستتت (داد)
یهو همه ی سر ها سمت من برگردونده شد . اخم کردم و دست ویولت رو محکم کردم و بردمش تو راهرو. _ من خیلی سعی کردم تغییر کنم ولی نشد...نمی دونی که برای ترک افسردگی چقد پیش روانپزشک و دکتر رفتم...قرص خوردم...ولی گفتن که نمی شه کاریش کرد... اون شک بچگی باعث شد که هیچ وقت نتونم خوب بشم ... فقط نمی خوام که تو رو وارد این بازی کثیف کنم.... نمی خوام... _(پرید وسط حرفم) خیلی وقته واردش شدم و نمی تونم ازش بیرون بیام. تا وقتی که هر دوتامون باهم و خوشحال پیروز نشدیم ولت نمی کنم(دادددد) _ول.. _ ولی بی ولی تمام شد . حرف آخرم بود و دیگه عوض نمی کنم. حالا هم بیا بریم سر کلاس همین الانشم توجه آدمای زیادی رو به خودمون جلب کردیم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت🙃
پارت بعدو بذاررررر منتظرمممم
چشششم دارم می نویسممم
آفرین! ادامه بده!
داستانت عالیه!
ممنون