5 اسلاید پست توسط: Old man انتشار: 2 روز پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
رمانی درباره پسری به نام امید
سلام
این پست درباره داستانی عه که خودم نوشتم
خوشحال میشم اگه خوشت اومد دنبالم کنی و نظرت رو درباره داستان بهم بگی
چشمام رو باز میکنم. اینکه بعد از این همه وقت برگردی خونه حس عجیبی داره . جلوی مغازه از اتوبوس پیاده میشم . اون اتوبوس منو از اونجا نجات داد . واقعا دلم نمیخواد به اخر تابستون که قراره برگردم اونجا فکر کنم . از صبح تا حالا هیچی نخوردم . همین طوری که به تابستان فکر میکردم رفتم توی مغازه . مغازه کوچیکیه اما هرچی که من میخوام رو داره . از توی یخچال یدونه شیر و از قفسه روبه روش کیک برمیدارم . وقتی به پیشخون رسیدم هیچکسی نبود . منم از روی عادت کارتخون رو برداشتم و شروع کردم به حساب کردن جنس ها شدم که یهو یکی از پشت پیشخون پرید بیرون . (چیکار میکنی ؟) دختری که پشت پیشخون بود با اعصبانیت این سوال رو ازم میپرسید . اگه اخم نمیکرد تبدیل میشد به زیبا ترین اتفاق زندگیم . چشمای بزرگ طلایش از پشت موهای بلند طلایش به من نگاه میکرد . تقریبا همسنم بود ولی احساس میکردم یکم ازم کوتاه تره . لباس های محلیمون هم پوشیده بود و به کلاه منگوله دار گذاشته بود روی سرش . دوباره با صدای زیبا و ارومش پرسید : (مگه با تو نیستم ؟)
دلم میخواست چیزی بگم ولی صداش دلم رو لرزوند . قبل از اینکه حرفی بزنم صدای از پشتم اومد . (اذیتش نکن دخترم . هم محله ایه ) ناخداگاه لبخند اومد روی لبم . صدای بهترین دوستم بود . ایل . بدون اینکه برگردم بهش گفتم :( سلام اقای مورد اعتماد روستا ) هیچی نگفت فقط خندید . ایل مورد اعتماد ترین فرد روستا بود . داستان خیلی عجیبیم پشتش بود . ایل تقریبا 15 سال ازم بزرگ تر بود .قامت بلندی داره البته موهای سفیدش خیلی بیشتر توجه جلب میکنه . از بچگیش زال بود و چشمای طلای براقش .... راستشو بخوای شبیه قهرمانای داستان های فانتزیه . قبل از اینکه فرست کنم حرفی بزنم دختره دوباره شروع کرد .
(سلام عمو . چشم ولی این آقا اجازه نداره اینجوری رفتار کنه )
اون دختر با اینکه ظاهری زیبا داشت یکمی بی ادب بود . برای دفاع از خودم گفتم :
( توی روستا رسمه که هرکی میره خرید خودش حساب میکنه و میاد بیرون )
لحنم خیلی تند بود ولی حقش بود . قبل از اینکه دوباره حرف بزنم ایل دستشو روی شونم گذاشت .
(به احترام موی سفید من هیچی نگو )
از حرفش خندم گرفت . تازه داشت سی و یک سالش میشد . خواستم یه چیزی بگم ولی ایل جلوم رو گرفت.
(آدم که رو حرف بزرگ تر حرف نمیزنه . حالام برو بیرون منم الان میام .)
کارتو کشیدم و حساب کردم . سریع از مغازه رفتم بیرون روی پله اونجا نشتم و کیک رو خوردم . ایل گرم صحبت با دخترک بود . هنوز نمیتونستم نگاهم رو از روی دختر بر دارم . دماغ کوچیکی داشت که اصلا پیدا نبود و موهاش تا روی شونه اش رفته بودن . ایل از مغازه اومد بیرون ولی هنوزم به دخترک نگاه میکردم . انگار تیکه از وجودم نمیخواست نگاهم رو از روش بردارم . این دوباره مزاحمم شد .
(چطوری مرد جوان ؟ )
(مرد ؟ تازه ۱۶ سالم شده )
(من همسن تو بودم ...)
(گرگ سپید رو شکست دادی میدونم )
این همون داستانی بود که ایل رو معتمد همه کرده بود.
اون از وقتی به دنیا اومد بخواطر موهای سفیدش خوش یوم حساب میشد. توی چهارده سالگیش عاشق دختر بزرگ کد خدا میشه. گلناز . ولی گلناز دو سال ازش بزرگ تر بود برای همین کدخدا بهشون اجازه ازدواج نمیداد. گلناز هم ایل رو میخواست. در این باره مطمئنم چون اون بود که من رو به دنیا آورد. درسته مادر من گلناز بود . دختری که وقتی که ایل خواستگاریش کرد به زور به پدرم شوهر کرد . مهرجو . بعد از ازدواج مهرجو و گلناز ایل به کوهستان میره . بعد از دوسال نزدیک تولد من یه گرگ سپید به روستا حمله میکنه. تمام مرد ها برای یه مراسم از روستا رفته بودند و هیچکسی نمیتونست کاری کنه . اونجا بود که یکی رفت و ایل رو خبر کرد .
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
گشنگ بود لطفا پارت بعدی رو بزار🥲🥲
چشم بزودی میزارم