خب اینم پارت دوم داستان امیدوارم خوشتون بیاد
کتابم و گذاشتم کنار و رفتم سمت پنجره روزالی رو دیدم برام دست تکون داد و گفت برم پیشش رفتم توی حیاط ، خیلی خلوت بود رفتم و پیش روزالی نشستم داشتیم صحبت می کردیم و هوا کم کم داشت تاریک می شد تصمیم گرفتیم برگردیم داخل قلعه رفتم سمت میزمون و نشستم و شروع کردم شام خوردن بعد از شام به خوابگاه هایمان رفتیم و تصمیم گرفتم قبل از اینکه مالفوی بیاد بخوابم حدود یک ساعت بعد دراکو اومد توی اتاق و خودشو انداخت رو تخت نمی خواستم از جام بلند شم پس چشمامو بستم و خوابیدم نصفه شب همه جا تاریک بود چشمام بسته بود ولی احساس می کردم در حال حرکتم دستم رو روی چیزی گذاشتم به پایین کشیدمش و در اتاق باز شد متوجه نمیشدم دارم چیکار می کنم از پله ها پایین می رفتم و می دونستم دارم از اتاق دور می شدم اما نه قادر به باز کردن چشمام بودم نه صحبت کردن نمی خواستم حرکت کنم ولی دست خودم نبود که یکهو یکی دستمو از پشت گرفت و کشید سمت خودش کم کم داشتم چشمامو باز می کردم مالفوی و دیدم بهم گفت معلوم هست داری کجا میری اونم این موقع شب ؟ گفتم نمیدونم چه اتفاقی افتاد و یهو همه جا تاریک شد
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
فوق العاده مثل همیشه
🤍💖💖مرسییی
ادامه بدههههههههه
حتما
عالییییی
مرسیییی
عالییی بود عزیزمممم حتما ادامه بدههه خیلی رمانتو دوست دارممم🥺🥺💚💚💚
مرسی عزیزم 💗
عالی دختر ادامه بده👍🏻🦋
مرسییی 💗