نرو ادرین نرو

تابستون بود خیلی گرمم بود باخودم فکر مردم گفتم بذار به الیا بگم بریم به هوایی بخوریم به الیا گفتم الیا هم گفت باشه ولی نذرت چیه به ادرین هم بگیم بیاد یکم فکر کردم و

بعد به الیا گفتم نه الیا بهتره هم خودمون باشیم الیا هم گفت باشه گفتم کنار برج ایفل میبینمت رفتم که اماده بشم لباسم را پوشیدم موهام را هم بستم یکم به خودم نگاه مردم وباخنده گفته چقدر امروز خوشگل شدم

راه افتادم که برم رفتم و رسیدم به برج دیدم الیا هنوز نیومده بعد از پنج دقیقه از اون دور دیدمش واسش دست تکون دادم اما به نفر دیگه هم باهاش دیدم که

وای نه اون ادرین را با خودش اورده مگه من بهش نگفتم تنها باشیم خیلی دست پاچه شده بودم باخجالت بهش گفتم سلام وای دباره من دست پام را گم کردم😒😒

یکم نشستیم و بعد الیا گفت من برم سه تا بستنی بگیرم بیام باخودم گفتم وای نه الیا من را تنها نذار😵😵الیا که رفت ادرین سر صحبت را باز کرد من داشتم باترس به حرف هاش گوش میدادم الیا اومد و بستنی من را داد به خشکی شانس بستنیم از دستم افتاد😣😣

ادرین هم گفت بیا بستنی من را باهم بخوریم گفتم نه من با الیا میخورم الیا هم گفت نه من بستنیم خیلی کوچیکه داشت دروغ میگفت چون میدونید که اون خیلی دوست داره من و ادرین باهم باشیم