
فکر کن از گذشته ات خیلی جلو باشی اما هیچی از گذشتت ندونی و اولین صحنه ای که بعد از فراموش کردن گذشتت هست تاریکیه اگه بخای احساسی باشی با جیغ همه را جمع میکنی و کلی سوال داری اما نه! داستان من فرق داره من احساسی نخواهم بود قراره منطقی باشم اونم توی تاریکی مطلق نمیخاهم تاریکی مرا بدرد
اخ! چقدر چشمانم درد میکند !انقدر چشمانم سنگین است که نمیتوانم بازشان کنم.دستم را تکان دادم انگار روی دستانم وزنه ۲۰ کیلویی گذاشته بودند به هر زحمتی بود دستم را تکان دادم بلاخره چشمم را بازی کردم . واقعا انگار بسته بودن چشم هایم با باز بودنشان فرقی نداشت چون در هر صورت تنها چیزی که میدیدم تاریکی بود!سعی کردم از رکی تختی که رویش خوابیده بودم بلند شوم . به سمت پنجره ای که روبرویم بود رفتم پنجره ای بسته که صحنه پشت پنجره هم باز تاریکی بود. تاریکی پس از تاریکی!
سعی کردم دستم را روی شیشه بگذارم . شیشه انقدر سرد بود که دستم انگار توی سطل یخ بود . با اینکه انقدر خسته بودم و میخاستم بخوابم و نمیدانم چرا .بیخیال خواب دوباره شدم و خودم را درون شیشه نگاه کردم. چون پشت شیشه تاریکی بود.(تاریکی پشت تاریکی هههه)خوب میتوانستم خودم را ببینم . چقدر زیبا بودم! اما صورتم انقدر خونی بود که به جای لذت بردن از زیبایی ام باید از خود میترسیدم و این شرایط برای من جز پوز خنده ای کوچک جواب نداشت. ههههه. صبر کن ! اصلا من کی هستم کجام و چرا اینجا انقدر تاریک است؟ چه شده؟ چرا قبل از هرچیز به ظاهرم توجه کردم؟ چرا بعد از متوجه شدن فراموشی گرفتنم جیغ نزدم؟باید چه کنم؟
میدونید جیغ زدن یا هر کاری راهش نبود باید منطقی باشم . چرا دارم مثل جاسوس ها رفتار میکنم؟بیخیال این سوال شدم اول باید از امنیتم مطمین میشدم. پس منطقی عمل میکنم. اما چه کاری باید بکنم؟
قبل از اینکه بخواهم کاری بکنم در باز شد فردی وارد شد بازویم را گرفت و از این اتاق تاریک بیرونم اورد منم مثل اینکه زبانم بند شده باشد از ترس هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم. به بیرون که رفتم . تعجب کردم! سالنی بزگ و روشن بود . اگر این سالن خونه یاهر چیزی که هست انقدر روشن هست ،چرا اتاقی که من در ان بودم و مکان پشت پنجره انقدر تاریک بود؟
میخاستم چیزی بگویم که قبل از من ان فردی که بازومو گرفت از اتاق بیرونم اورد بهم گفت (به به ! شازده خانوم از خواب رویایی شون بیدار شدن ؟ ببین اینجا حق حرف زدن نداری حتی اگه کلی سوال داشته باشی اگه حرف بزنی و گستاخی کنی میگم بندازنت جلوی سگ های وحشیمون. پس هیچی نگو چیزایی که باید بدونی اینه که تو برده ی مایی هر کاری خواستیم باید بدون هیچ حرفی انجامش بدی .تا همینجا دونستن فعلا برایت کافی است . الانم برو دستو روتو بشور که ارباب از اینکه خدمتکارش کثیف باشه بدش میاد بدم دستمال برمیداری اینجا را برق میندازی . وارد هیچ کدوم از اتاقا هم نمیشی حتی تو اتاقی الان ازش بیرون اومدی . من میرم تا یک ساعت دیگه که اینجا را برق انداختی میام کار جدید بهت میدم من باید برم حواست باسه دسته گل به اب ندی).و بعد اون مرد بد جنس حتی بدون اینکه اسممو بهم بگه رفت! وای خدا چه کنم؟
هر طور بود اون سالن و به هزار زحمت تمیز کردم قبلش هم خوب با شیر ابی که توی اشپز خانه بود صورتم را شستم . بلاخره همون مرده اومدو گفت ( به خوشم اومد! حالاهم بیا تا با ارباب اشنات کنم ) پشت سرش راه افتادم . وارد اتاقی مجلل شدیم که مردی حدودا با اندازه خودم اما خیلی باهوش تر از خودم دیدم که روی صندلی وسط اتاق نشسته بود دو تا ادمم کنارش ایستاده بودند . بهم سلام کردو گفت (از این به بعد اسمت نوچه هست . من تورا با پول زیادی خریدم تا مثل یک خدمتکار برام کار کنی از گذشتت هم چیزی نمیدونم حرف زیادو اضا فی هم بزنی تنبیه میشی . من ارباب این خونم و خودم هم از یکی دیگه دستور میگیرم تو هم هر روز صبح باید کل خونه را تمیز کنی بدون حرف اضافه . حالا دیگه چیزایی که لازم بود بدونی را بلدی برو شام درست کن که من شامم را زود میخورم) من هم از ترس جانم یک چشم قربان گفتم و رفتم بیرون از روی دفترچه ی اشپزی که توی اشپز خانه بودم یک غذای خوب پختم . بعد که ارباب شامشو خورد ،همون مرده منو به یک اتاق خیلی ساده بردو گفت از این به بعد اینجا اتاقته بخاب که فردا کلی کار داری . منم در اتاقو بستم و..
هر طور بود اون سالن و به هزار زحمت تمیز کردم قبلش هم خوب با شیر ابی که توی اشپز خانه بود صورتم را شستم . بلاخره همون مرده اومدو گفت ( به خوشم اومد! حالاهم بیا تا با ارباب اشنات کنم ) پشت سرش راه افتادم . وارد اتاقی مجلل شدیم که مردی حدودا با اندازه خودم اما خیلی باهوش تر از خودم دیدم که روی صندلی وسط اتاق نشسته بود دو تا ادمم کنارش ایستاده بودند . بهم سلام کردو گفت (از این به بعد اسمت نوچه هست . من تورا با پول زیادی خریدم تا مثل یک خدمتکار برام کار کنی از گذشتت هم چیزی نمیدونم حرف زیادو اضا فی هم بزنی تنبیه میشی . من ارباب این خونم و خودم هم از یکی دیگه دستور میگیرم تو هم هر روز صبح باید کل خونه را تمیز کنی بدون حرف اضافه . حالا دیگه چیزایی که لازم بود بدونی را بلدی برو شام درست کن که من شامم را زود میخورم) من هم از ترس جانم یک چشم قربان گفتم و رفتم بیرون از روی دفترچه ی اشپزی که توی اشپز خانه بودم یک غذای خوب پختم . بعد که ارباب شامشو خورد ،همون مرده منو به یک اتاق خیلی ساده بردو گفت از این به بعد اینجا اتاقته بخاب که فردا کلی کار داری . منم در اتاقو بستم و..
هر طور بود اون سالن و به هزار زحمت تمیز کردم قبلش هم خوب با شیر ابی که توی اشپز خانه بود صورتم را شستم . بلاخره همون مرده اومدو گفت ( به خوشم اومد! حالاهم بیا تا با ارباب اشنات کنم ) پشت سرش راه افتادم . وارد اتاقی مجلل شدیم که مردی حدودا با اندازه خودم اما خیلی باهوش تر از خودم دیدم که روی صندلی وسط اتاق نشسته بود دو تا ادمم کنارش ایستاده بودند . بهم سلام کردو گفت (از این به بعد اسمت نوچه هست . من تورا با پول زیادی خریدم تا مثل یک خدمتکار برام کار کنی از گذشتت هم چیزی نمیدونم حرف زیادو اضا فی هم بزنی تنبیه میشی . من ارباب این خونم و خودم هم از یکی دیگه دستور میگیرم تو هم هر روز صبح باید کل خونه را تمیز کنی بدون حرف اضافه . حالا دیگه چیزایی که لازم بود بدونی را بلدی برو شام درست کن که من شامم را زود میخورم) من هم از ترس جانم یک چشم قربان گفتم و رفتم بیرون از روی دفترچه ی اشپزی که توی اشپز خانه بودم یک غذای خوب پختم . بعد که ارباب شامشو خورد ،همون مرده منو به یک اتاق خیلی ساده بردو گفت از این به بعد اینجا اتاقته بخاب که فردا کلی کار داری . منم در اتاقو بستم و..
نمیدونم چی شد که خابم برد . حدودا نصف شب بود که از خواب پریدم . تمام اتفاقات امرکز برام مثل یک کابوس بود اما حقیقت داشت! باید این وضع را میپذیرفتم؟
دوستان این کار اولمه اگه اشنباهی داشتم ببخشید اگه دوست دارید بقیه ماجرا را بدونید بگید تا قسمت دوم هم بزارم . در ضمن به نظراتتون هم اهمیت میدهم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععععاااااللللیییییی ببببببووووودددددد