
دربارهش گریه میکنم، اما با کسی حرفی نمیزنم. (همون طور که گفتی..الان خوبه؟)

بعضی وقتا دلم میخواد برگردم به عقب ولی نه اینکه چیزی رو تغییر بدم،فقط برای اینکه چندتا چیز رو دوباره بتونم حس کنم... دلم واسه همه چی تو گذشته تنگ شده ...

میدونی من خوبم! فقط زانو هام زخمیه، دستام درد میکنه، پاهام دیگه توان نداره، چشمام داره میسوزه؛ قلبم شکسته... ولی مهم نیست.

و من خودم را با خستگیِ تمام از میانِ این فصل عبور میدهم؛ به این امیدِ نور کم سویی که در دور دست ها میدرخشد.

نیلوفر رویید ؛ نیلوفر به همهی زندگی من پیچیده بود و سایهاش رویِ همه ویرانه ها افتاده بود.

او همانند موسیقیِ بیکلام بود حرفی نمیزد، اما تاثیرش را میگذاشت.

هیچ وقت هیچ کس اینو نمیفهمه که یک کلمه یا یک جمله میتونه تا مدت ها توی مغز و قلبت بمونه. من ادمیم که بروز نمیدم احساساتم رو اما اونجا زمانی که اینو گفت خیلی سعی کردم سر کلاس جلوی خودمو بگیرم اما واقعا نتونستم و گریه کردم اما در اخر همون چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد مهم نیست اما ..شد..

هر چه انسانتر باشيم زخمها عميقتر خواهند بود. هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت. بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهاییهايمان بيشتر خواهد شد. شادیها لحظهای و گذرا هستند. شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند اما رنجها داستانش فرق میکند تا عمق وجود آدم رخنه میکند و ما هر روز با آنها زندگی میکنيم انگار که اين خاصيت انسان بودن است.

من اینطوریم که وقتی نادیده میگیرینم آخرین باریه که میبینمتون؛ یه هفته یه گوشه میخوابم و با خودم کلنجار میرم بعد که از جام پامیشم دیگه هیچ خاطره ای از تو توی ذهنم ندارم و حتی نمیشناسمت. اما نمیدونم تو چرا فرق داشتی چرا نتونستم از ذهنم بیرونت کنم و تو و تمام خاطراتتو از ذهنم بیرونشون کنم؟ مگه تو کی بودی چی بودی که اومدی تو زندگی من هنوزم که فکر میکنم شاید اگه هیچ وقت همو ندیده بودیم بهتر بود ..جدی میگم .....حد اقل الان عین ادم زندگی میکردم ..

این کاربر تا میاد با ذوق چیزی رو تعریف کنه یهو موجی از انرژی منفی و افکاری مانند " نکنه آزار دهنده باشم؟ " باعث میشه تمام اون متنی که تایپ کرده بود رو دیلیت کنه. کلمات، همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را راضی کنند زیرا انتهای خوشحالیِ زیاد یا غصهی زیاد، سکوت است وقتی باهاش صحبت میکنم صداش و گرمای کلماتش منو میبره توی یک کلبه چوبی وسط جنگل سرسبز و آتیش و بوی دود و چایی گدا جوش و پتوسی که دور تا دور کلبه پیچیده و بوی عشق و بوی زندگی و یه من و یه اون :) من گرفتار چیزی نبودم و اگر راستش را بگویم به هیچچیز و هیچکس و هیچجا تعلقِ خاصی نداشتم، به وضوح میدیدم که این موضوع آزارم نمیداد، باعث شادیم نیز نمیشد، فکر میکنم این پوچی و نیستیِ من هم به همین برمیگشت. هیچجا نبودن. هیچ چیز، هیچکس نبودن. محبتِ زیادی همیشه آدمها را خراب میکند، گاهی آدمها میروند نه برای آنکه دلیلی برای ماندن ندارند بلکه انقدر کوچکاند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند. لحظاتى هستند كه میخواهم زیستن را با تمام وجودم احساس کنم، تک به تک ثانيه هايش را، اما لحظاتی هم هستند که آرزو دارم از زندگی تهی شوم، در تک به تک سلولهایم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حرف دلم بود.......
از همه لحاظ عالی
_______________
عکس چگونه ذوق تهیونگ لاور ها را ببینیم p1
چگونه ذوق تهیونگ لاور ها را ببینیم p1 (بررسی)
10 اسلاید پست 0 مشاهده 0 لایک 0 نظر 24 دقیقه پیش
محتوا در صف بررسی است. مدت زمان انتظار بررسی بستگی به شلوغی صف بررسی دارد.
____________
به طور حتمی میتونم بگم ۳ بار اینپست رو ساختم و هنوز بررسی نشده💔🫠
زیبا بود:))(
ممنونم عزیز دلم ♥️
همشون دلی و حقیقت زندگی من هستن متاسفانه 💔♥️♥️
اشکالی نداره. منم تجربشون کردم🤝🏻🫠✨️