
میخوایم یه کم با سال شیشم دراکو آشنا بشیم امیدوارم خوشتون بیاد لطفا تو حس و حال گوش کنید که آماده گریه باشین. و اینکه فکر آوا بود پس غراتون رو به اون بزنین من هیچ مسئولیتی ندارم! ناظر لطفا رد نکن خیلی مهمه برام:)

دراکو قبول کرد به عضویت مرگخوارا بپیونده. اون که حسابی مشتاق جلب کردن توجه لرد ولدمورت به پدرش بود، قبول کرد کاری رو که اون بهش محول کرده بود انجام بده. اون تقریبا نفهمید داره چیکار میکنه فقط میدونست دامبلدور مجسم تمام چیزاییه که پدر زندانیش ازش متنفره. دریکو به آسونی تونست خودشو متقاعد کنه که دنیا بدون دامبلدور که همیشه مخالفان ولدمورت پشتش جمع شدن، جای بهتریه. دریکو که اسیر این تصور شده بود که یه مرگخوار واقعیه، راهی هاگوارتز شد. اما کم کم متوجه شد ماموریتش سخت تر از چیزیه که فکرشو میکرد.

بعد از اینکه نزدیک بود دو نفر دیگر را به جای دامبلدور بکshد، کم کم اعتماد به نفسش را از دست داد. دریکو که خطر آسیب دیدن خودش و خانواده اش را بیخ گوشش میدید، کم کم زیر فشار خرد شد. همانطور که رولینگ گفته، ترس او به همان اندازه که ترس از مrگ خودش بود، ترس از مر*گ والدینش هم بود. تصورات دراکو از خودش و جایگاهش از دنیا در حال پاشیدن بود او تمام عمر از پدرش پیروی میکرد؛ پدری که از خشو*نت ابایی نداشت؛ ولی حالا دریافته بود خودش هیچ تمایلی به قت*ل ندارد و این را نقطه ضعفی خجالت آور میدانست.

با این حال دریکو نمیتوانست خودش را از این شرطی شدگی آزاد کند. دائما کمک سوروس اسنیپ را رد میکرد چون فکر میکرد او میخواهد «افتخارش» را بدز*دد. دریکو حتی زمانی که با دامبلدور بی چوبدستی رو به رو شد، فهمید نمیتواند ضربه نهایی را به او بزند؛ چون برخلاف خواسته اش، از مهربانی و محبت او نسبت که کسی که قرار بود قا*تلش باشد، تحت تاثیر قرار گرفته بود. شخصیت تغییریافته دریکو که البته هنوز با خودش درگیر بود ، در ادامه آشکار شد.

دریکو هنوز از امید بازگشت خانواده اش به مقام قبلی دست نکشیده بود؛ اما در مالفوی مانور وجدانش بی موقع بیدار شد و باعث شد شاید با اکراه، ولی قطعا به بهترین دلیلی که میتوانست سعی کرد گلدن تریو را از ولدمورت نجات دهد. در جریان نبرد، دریکو باز هم تلاش کرد برای حیثیت یا شاید جان والدینش هری را دستگیر کند؛ اما معلوم نیست میتوانست خودش را راضی کند یا نه. دریکو بار دیگر متوجه شده بود باعث مر*گ کسی شدن، بسیار سخت تر از حرف است.

حوادث اواخر دوران نوجوانی دریکو او را برای همیشه متحول کرد. باورهایی که با آنها بزرگ شده بود به ترسناک ترین شکل ممکن زیر سوال رفته بودند: وحشت و ناامیدی را تحربه کرده بود، و دیده بود کسانی که یاد گرفته بود ازشان متن*فر باشد مثل دامبلدور به او محبت کرده بودند و هری پاتر جانش را به او بخشیده بود. بعد از جنگ هاگوارتز لوسیوس متوجه شد رفتار مهربان پسرش با او تغییر نکرده ولی دیگر از دنبال کردن تع*صب اصیل زادگی خانوادگیشان امتناع میکند.

نظر جی کی رولینگ: من تصور میکنم دراکو وقتی بزرگ شد نسخه اصلاح شده ای از پدرش شد. کلکسیون اشیای جادوی سیاه که نشان دهنده خاندانش است، ولی دریکو آنها را در محفظه ای شیشه ای نگهداری میکند و هیچ وقت ازشان استفاده نمیکند.

علاقه عجیبش به کتابهای کیمیاگری که هرگز ازشان برای ساختن سنگ جادو استفاده نمیکند، نشانگر این است که شاید آرزو دارد آدم بهتری شود. من خیلی امیدوارم او اسکورپیوس را طوری بزرگ کند که مالفویی بسیار مهربانتر و بهتر از چیزی باشد که خود او در جوانی اش بود.

پیام بازرگانی: خب ببخشید اگه خیلی رسمی بود یا حوصلتونو سر برد. بریم سراغ ادامش حالا میخوام چندتا فکت بهتون درموردش بگم

دریکو برای انجام ماموریت لرد سیاه یه بار اشتباهی یه پرنده رو از بی*ن برد و بعد پرنده رو گرفت بغلش و گریه کرد. اگه تو عکس این اسلاید دقت کنید میبینین در اصل یه پرنده دستشه که سندی بر این فکت خیلی قشنگه و عکس اسلاید بعدی رو وقتی من واضحشو نگاه کردم، متوجه شدم پر یه پرنده ست (عاشق این عکسمم)

دراکو چندبار سعی کرده بود از برج نجوم یا مالفوی مانور خودکیلی کنه ولی موفق نشده:) بمی**رم براشش

باباش همش اونو کت*ک میزد برای همین گاهی بی دلیل دستشو میذاشت رو کمرش به خاطر در*دی که داشت:)

دریکو چند بار سعی کرده علامت مرگخواری رو از رو دستش پاک کنه ولی نتونسته و خو*ن زیادی ازش رفته

به دیالوگ کتاب شاهزاده دورگه دقت کنین: دامبلدور میگه: «دراکو ما بهتر از چیزی که تو فکرشو میکنی میتونیم ازت محافظت کنیم از مامانتم همین طور.» دراکو به دامبلدور نگاه میکنه و آروم میگه: «ولی تا اینجا اومدم، مگه نه؟ تو نیازمند ترحم منی...» دامبلدور میگه: «نه دریکو، این تویی که نیازمند ترحم منی. به مسیر درست قدم بذار دریکو...» و بعد رولینگ دقیقا میگه: دست چوبدستی دریکو میلرزید و به نظر هری رسید دستشو کمی پایین آورد. چند فصل جلوترم میگه هری فکر نمیکرد دراکو آخرش بتونه این کارو بکنه. پس از غم انگیزترین قسمتای هری پاتر اینه که اگه بلاتریکس و مرگخوارا اون لحظه سر نمیرسیدن، همه چی تموم میشد و دریکو نظرشو عوض میکرد ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ول کنید پسرمو خب؟برید بزارید به حال خودش باشه!
بمیرم براش دراکو خیلی رنج و سختی کشید حتی بد بودنش هم تقصیر خودش نبود 😥
غم ، احساسات، خوشحالی از اینکه وجدان دریکو باعث شد آدم ک.ش نشه ❤️🩹❤️🩹❤️🩹💚🥲
وای خدا من گرگیه نمی کنم چند وقته باروون نبارید گلا تشنه ان دلم براشون سوخت برای همین
وای لیلی تو فوق العاده ای
واقعا دلیلش چیه 🥺🥺🥺🥺🥺😢😭
چرااااااا
داره گریم میگیرهههههه
نه.... آخه میدونی چیه؟.... گلای فرش تشنن... آب میخوان. منم باید مسئولیت پذیر باشم باید بهشون با اشکام آب بدم
کاربر مورد نظر رفته این تو:
⚰⚰⚰🪦🪦🪦🪦🪦🪦
ای خداااااااااا جییییییییییغ😭😭😭😭😭
گریهههههههههههههههه😭😭😭😭😭😭🥀🥀🥀🥀
پ.ن: اون اسی که میگفت نزدیک بود خودشو برای خوdکیلی از برج نجوم بnدازه پایین درسته... تو قطار هم به بلیز میگه شاید همینکارو کردم و اون موقعی که گریفندور داشت برای رون شادی میکرد، ما میبینیم که روی برج نجومه و به پایین خیره شده😭... اما بعد خداروشکر نظرش عوض میشه🖤
چطوری با این همه هنوز خیلی ها ولین صداش می کنن؟! :)
واقعا...
داره گریم میگیرهههه
دلیلش چیهههه😭😭🥺😢
بیا با هم گریه کنیمممم