
سلام عشقام چطور ید امیدوار که اوکی باشید امروز کلی خبر خوب و سوپرایز دارم و درباره اون داستان هم پارت آخر چند تا توضیح گذاشتم پس بزنید بریم🤝🏻😌
《 خوب اینا که دلیل نمی شه پیدا کردم یه دوست واقعی به نظرت به این سادگی هاست؟؟...من...من حتی اسمتم نمیدونم😶😕》 دختر حالت مهربونی به خودش گرفت و گفت:《اسم من.. اسم من نامیده خوش وقتم اسم تو😊🤝🏻》 خیلی آروم و زیر لبی گفتم:《ک..کانو...😶》 لبخند مهربون زد و گفت:《خوب حالا باهم دوستیم☺》 یکم خودمو جمع کردم و گفتم:《 نه دوست نه غریبه باید همو بشناسیم ...》اونم گفت باشه😊😊😊 دختر بغلی که اسمش فکر کنم نانامی ا دستشو سفت گرفت و دنبال خودش کشید و بدم توی مدرسه ولی من هنوز اونجا خشکم زده بود و تو فکر بودم...پس اسمش نامیدا اع.... پس تازه وارد های امسال مشخص شدن نانامی و نامیدا...
تو فکر بودم که یهو یکی از پشت پرید رو کولم و مهکم زد تو کمرم...از این حرکتش فهمیدم رنجیرو هستش😄😍 تنها فرد توی مدرسه که می تونم باهاش راحت باشم و بگردم بنجیرو هستش🤗 افراد دیگه مدرسه فکر می کنن من زیادی عجیب هستم و خوب فکر کنم راست هم بگن ولی بنجیرو من رو از اولش قبول داشت و طوری هستم من رد دوست میداشت من هم این حس رو نسبت بهش دارم و باهم دوست های خیلییئی خوبی هستیم و خواهیم بود😆🤝🏻 رنجبرو از روی کولم اومد پایین و گفت:《 پسر خوشگل شدی نه دزدنت😏》منم خندیدم بعد باهم رفتیم توی کلاس... به خاطر این که قد بنجی از من کوتاه تر به همبندخاطر یه ردیف جلو تر از من می شینه برای همین راه هامون رو یه کوچول از هم جدا کردیم و نشستیم سر جا هامون°°
وقتی وارد کلاس شدیم چشمم به نامیدا اوفتاد👀🤐 نشسته بود و انگار منتظر بود...وقتی منو دید دستشو تکون داد و منو بلند از اون ور کلاس صدا زد:《کانووووووووو بیاااااااااا》کل کلاس سکوت کردن و فقط یه نیم ساعت به من و نامیدا نگاه کردن...نابود شده بودم اون زمان...بنجی زد به شدنم و گفت:《 از روز اول مدرسه انگار یکی تو کفت...خوب باش پسر😁😈》 منم سرمو تکون دادم رفتم نشستم سر جام و سرم و انداختم پایین و به نامیدا آروم گفت:《می شه لطفا منو بلند توی مکان های عمومی صدا نزنی...لطفاااااا》 اونم سرشو تکون داد گف:《 زود تر می گفتی خو😌*^*》 سر مو بلند کردم و یه نگا به این ور اون ور انداختم ولی نتونستم دوست ننامیده رو ببینم...ازش پرسیدم پس دوست کو اون یه نگاهی به اطراف کرد گف:《 نمیدونم...الان میاد☺》 منم دیگه بی خیال شدم و گذشتم...حدود یه بیست دقیقه بعد استاد جدیدمون به همراه آقای مدیر داخل شدن و آقای مدیر استاد هامون رو معرفی کردن بعد هم گفتند:《 امسال کلاس شما دوتا دانش آموز ماه جدید داره ازشون خواهش می کنم بیان اینجا و خودشون رو معرفی کنم...》 نانامی بلند شد و دامنشو صاف کرد بعد رفت جلو تخته... لبخند گرمش هنوز روی صورتش بود:) خودشو معرفی کرد ( سلام به همگی من نامیدا آسامی هستم همکلاسی جدیدتان امید و ارم دوست های خیلی خوبی برام همدیگه باشیم😊💗) همه به نامیدا دست زدن و بعد آقای مدیر گف:《 خوب خانم ساکوراکی می تونید وارد بشین》 بعد همون دختره یعنی رفیق نامیدا از در اومد تو و خودشو معرفی کرد...( من نانامی ساکوراسو هستم و سال خوبی رو برای هممون آرزو مندم...) چهره سر و ترسناک داشت جوری که تمام موهای تن آدم رو سیخ می کرد...باز همه دست زدن و بعد آقای مدیر به ناکامی گفت که بده پیش بنجی بشینه چون تنها جای خالی باقی مونده اونجا بود...اونم با غرغر رفت و نشست اونجا واقعا ار دخترا هیچی نمی فهمم...بعد آقای مدیر غلام کرد که می خواد یه چیز خاص و ویژه بهمون بگه... همه بچه ها منتظر بودن...😯😯

آقای مدیر دست هاشو گذاشت رو شونه نامیدا با یه شوق عجیبی گفت:《 بچه های عزیزم خبر ویژم براتون اینکه.......اینکه........اینکه....خانم نامیدا آسامی یکی از پنج اشراف زاده بزرگ ژاپن هستند از خاندان آسامی که قرار امسال توی مدرسه ما تحصیل کنن...خبر خوب و فوق العاده نیست هان😆😌》 نانی😳 اون الان چی گف😳😳 نامیدا...از خاندان...آسامی اااااااااااااا😳😳😳😳😳😳😳😳😳 باید وقتی فامیلی ایش رو می دیدم فهمیدم اه.... خاندان آسامی یکی از بزرگ ترین و ثروت مند ترین خاندان موجود توی ژاپن که پنجاه نسل ادامه دارن و حالا دختر این خاندان اومده به مدرسه تا الان دارم خواب می بینم😳😭 همه بچه پاشدن و برای نامیدا کلی دست زدن و جیغ کشیدن ولی من هنوز هنگ مونده بودم...

بعد این که این موضوع الان شد خلاصه که کلی شادی کردن و فلان نامیدا اومد نشست سر جاش ولی انگار اون جور که ماها خوشحال بودیم اون از اون موضوع خوشحال راضی نبود...فکر کنم به خاطر پدر آقای آسامی بود چون شنیده بودم حدود سه سال پیش فوت شدن شایدم به خاطر یه موضوع دیگه باشه... خم شدم طرف نامیدا و پرسیدم:《 حالت خوب...نامیدا...مشکلی پیش اومده😕😕》 سرش بلند کردو با بلند گفت:《 نه بابا فقط یکم خجالت کشیدم که بچه ها اینقدر ازم استقبال کردن میدونی که هه هه😅😅》 بعد دوباره سرشو انداخت پایین...نمیدونم چه اتفاقی اوفتاده ولی هرچی که هست دلیلش این نیست... (درست مثل عکس زیر)
امروز زنگ یکم زود تر خورد به خاطر این که روز اول بود...نامیدا گفت که قرار یه سری چیز ها به مدیر بده و فرم مدرسه اش رو تحویل بگیره اون و گفت و رفت...منم سرهم جمع کردن وسایلم شدم...بنجی رفته بود دستشویی و توی کلاس به اون بزرگی فقط من و نانامی مونده بودیم...همین که برگشتم از دلبرم بیرون نانامی دستم رو کشید من رو چسباند به دیوار من:《هی داری چی کار می کنی😧》 نانامی خیلی ترسناک تر از قبل شده بود... با صدای کلی خیلی شیطانی بهم گفت:《هی ببین اگه ببینم دوباره داری دور بر نامیدا می پرلکی من و تو فهمیدی پسر خوب حالا برو😈》 منم سرمون تکون دادم و سریع از در خارج شدم رفتم پیش بنجی باهم از مدرسه خارج شدیم... واقعا دختر ترسناکی بود...فکر کنم بادیگارد نامیدا باشه...به قیافه اش می خوره چند هزار نفر آدم کشته باشه...وایییییی موهای تن سیخ شد بیخیال...
خوب بچه ها اینم پایان این پارت ببخشید اگه کم و چرت بود هر اشکالی داشت بگید حتما و لطفا اگه تونستی تستم رو تبلیغ کنید تا پر طرفدار بشیم و خوب برای داستان بی تی اس هم بریم واسه اسلاید بعد🏃🏻♀️🏃🏻♂️🏃🏻♀️🏃🏻♂️🏃🏻♀️🏃🏻♂️

اسم داستان: با فراتر از یک دوست باشیم🌼 ژانر: درام احساسی عاشقانه کمدی بی تی اس🌼 محو: بی تی اس ، کل شخصیت ها بیشتر جیمین🌼 تعداد قسمت: بیست یا بالای بیست🌼 🌼 بچه ها گذاشتن این داستان من به کامنت های شما بستگی داره اگه تعداد بزار ها زیاد باشه شروع می کنم اگه تعداد نزار یه شروع نکن زیاد باشه من شروع نمی کنم و همین داستان خودمون رو ادامه میدم پس بابای تا بعد🙋🏻♀️🙋🏻♂️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا بعدی رو نمیاد مشکلی پیش اومده ؟🙂
زود بزار بعدیرو
داستانت عالی بود 😍
همین جوری ادامه بده 🙏
ععععععع این داستان مال تو بود پس 😅
عالی بود خیلی ازش خوشم اومده
آره داستان من مرسی💓