22 اسلاید پست توسط: ⚛️ɴᴏᴠᴀᴍᴀᴛᴛᴇʀ انتشار: 7 ماه پیش 1,221 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست


لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (225)
  • image𝙎𝙖𝙣𝙜𝙤
    𐏋 𐎤𐎢𐎽𐎢𐏁 𐎺𐎰𐎼𐎣

    منم یه دونه میگم:
    یه بار ۷ سالم بود و تو خونه تنها بودم، دو روز بعد مرگ مامانبزرگ مامانم بود؛ بعد همینجوری روز زمین دراز کشیده بودم تلویزیون میدیدم که یهو حس کردم یه چیزی داره موهامو میکشه، بالا رو نگاه کردم دیدم موهام یکم از زمین فاصله دارن و به سمت بالا کشیده شدن؛ بعد منم مثل چی ترسیدم و سریع از خونه رفتم بیرون و رفتم خونه ی دوستم🗿 مامان دوستمم زنگ زد به مامان و بابام و بعد از اینکه اومدن و آرومم کردن گفتن احتمالا فقط توهم زدی. ولی قشنگ حس کرده بودم که یکی داره موهامو میکشه

  • image𝓗𝓮𝓵𝓶𝓪
    حمایت از پست آخرم

    منم یدونه بگم
    بچه بودم داشتم داستان اسباب بازی ها رو نگا میکردم بعد خب عروسک های توش زنده بودن دیگه بعد منم سری رفتم در کمد رو باز کردم دیدم همه عروسکا پشتشون به منه منم‌ رفتم پیش مامانم بهش گفتم مامانم باور نکرد بعد دوباره رفتم نگا کردم عروسکا روشون به من بود😑
    خیلی ترسیده بودم نمی دونم اثرات فیلم بود یا چی خلاصه خیلی بد بود(منم میگفتم حتما عروسک هام زنده ان😑)

  • imageنیک یار
    حتی خدا هم نجاتم نمی دهد.

    منم باشم؟
    یه روز داشتم تو نصفه شب دنبال شارژر گوشیم میگشتم بعد یه سایه دیدم بهش گفتم اگه واقعی هستی توس إشپزخونه یه صدا دربیار،خلاصه گرخیدم،نمیدونستم چیکار کنم میخواستم برم بالا پشتبوم... سوار آسانسور شدم رفتن طبقه پنج که بعدش با پله ها برم بالا پشت بوم رفتم طبقه سیزده..... با یانکه جمعا ساختمون 5 طبقه و 10 واحده،مطمئنم توهم نزدم حتی چند بار تا پارکینگ رفتم و اومدم با اسانسور ولی هی میرفت سیزده....

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    قول میدم این آخریشههه🤡😂
    یکسری سر میز وایساده بودم داشتم کاردستی درست میکردم یهو ضربان قلبم بالا رفت و تیر شدیدی میکشید، جوری که اگه نفس می‌کشیدم بدتر میشد. ظهر بود زمانی که هیچوقت نمی‌خوابم آروم آروم رفتم روی تختم دراز کشیدم و سی ثانیه طول نکشید که خوابم برد. حالا خوابی که دیدم: همه جا تاریک بود و یه نور سفید رنگی ته این تاریکی ها بود من نزدیک این نوره شدم و یه دست بزرگی اومد تا منو با خودش ببره و تا نوک دماغم اومد ولی بعد ایستاد و عقب رفت وداخلنوررفت ونورمشکی‌شدومن‌ازخواب‌بلندشدم‌وحالم‌خوب‌شد

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    کلی دیگه هم می‌خوام بگم ولی دستم میشکنههههه

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    اینجا خودمم نفهمیدم؟😂
    گفتن وقتی ما اومدیم خونه شب بود تورو بلند کردیم و تو توی حالت خواب و بیداری بودی خودت راه میرفتی و هواست بود جاهایی رو که ممکن بود بخوری زمین.
    داداشمم می‌گفت من آنقدر بلند بلند بهت خندیدیم ولی باز هم بیدار نشدی، ولی من یادم نمیومد و احتما میدم تس.خیر شده بودم

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    خیلی از این ها برای این داداشم و بقیه ی خانواده پیش اومده و برای منم یه بار بوده اونم میگم: یروز که تو خونه ی روستامون بودیم مامان و بابام رفته بودن خونه ی مامانبزرگ (مامان مامانم).
    بعد من و داداش کوچیکم توی اتاق پذیرایی یا اتاق بزرگه(چون خیلی بزرگ بود بهش می‌گفتیم اتاق بزرگه).
    من خیلی خسته بودم و عصر بود تقریبا، من هیچوقت توی روز نمی‌خوابم ، اونجا خوابم گرفت و جارو پهن کردم و کنار داداش کوچیکم که داشت با گوشی کار میکرد خوابم برد.
    صبح که بلند شدم دیدم توی یه اتاق دیگه هستم، گفتم چطوری منو آوردین

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    وقتی بیدار شد ازش پرسیدم چی شده اومدی اینجا روی این بالشت کوچیک و بدون پتو و...
    گفت شب که داشتم با گوشی کار میکردم دوتا چیز آبی رنگ با قیافه ی عمو ها اومدن بالا سرم. بعد منو با مشت زدن و منو تا وسط اتاق کشیدن وقتی صدای اذان اومد رفتن و منم اومدم تو این اتاق‌.

  • image𝐍𝐞𝐠𝐢𝐧
    دوستت دارم@𝐀𝐑𝐎𝐑𝐀

    می‌خوام یه چیزی طعریف کنم ولی مال من نیست مال داداشمه.
    تو روستایی که ما زندگی میکردیم ج.ن و اینا زیاد بود کلا مخصوصا تو همون کوچه.
    یه شب ما از شهر رفتیم روستامون تا نمیدونم چیکار کنیم، بعد شب شدو ما همگی خواستیم بخوابیم.
    داداش بزرگه ی من گفت من میرم توی اتاق بزرگه بخوابم ، ماهم گفتیم اوکی.
    صبح که شد دیدم داداش بزرگم روی یه بالشت خیلی کوچولو بدون پتو اومده توی اتاق ما خوابیده.... ادامه در نظر بعدی

  • image☆⃝ Ⓨⓤⓚⓐ   ☆⃝
    ... I love you all, but

    عالی بود 💚❇️☘️

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.