-روایتی از شاهنامه، اثر فردوسی شاعر برجسته ایران!-
روزی روزگاری سرزمینی بود، شاد و خرم، با دشت های سبز، چشمه هایی پر آب، درخت هایی تناور و مردمی خوب و شجاع. آن سرزمین، همسایه ایران بود.
در آن سرزمین، شاهی به نام مَرداس حکومت میکرد. مرداس با مردم کشورش خوب و مهربان بود. او حتی پرنده ها و چرنده ها را دوست داشت. مرداس هزار اسب، هزار شتر و هزار گوسفند داشت.
از آن جایی که هیچ دلی بی غصه نمیشود، مرداس هم یک غم بزرگ داشت. او از اخلاق و رفتار بد پسرش رنج میبرد. پسرش، ضحاک، بسیار بیرحم و سنگدل بود و همین مرداس را نگران میکرد. بالاخره، وقتی ضحاک به سن جوانی رسید، گول شیطان را خورد، پدرش را کشت و به جای او بر تخت پادشاهی نشست.
هنوز چند روزی از پادشاهی ضحاک نگذشته بود که دوباره شیطان نزد او رفت. این بار شیطان به صورت جوان زیبایی در آمده بود. ضحاک پرسید: " چه میخواهی جوان؟! " شیطان گفت: " ای شاه! من آشپز بسیار ماهری هستم و بهترین غذا ها را میپزم. دلم میخواهد آشپز مخصوص شما باشم. "
ضحاک خواهش او را قبول کرد. شیطان خوشحال شد و برای ضحاک غذا های خوشمزه پخت.
11 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
فرصتعلی؟
عیجان