پایین را مشاهده کنید...
آلیس کتابش را زیر بغلش گذاشت و گونه مادرش را بوسید《دوستت دارم!》سپس از در به سرعت خارج شد.
امیلیا دستانش را دور کمرش گذاشت و نتوانست به دخترش لبخند نزند،خیلی زود بزرگ شد،اما هنوز همان دختر بازیگوش،لجباز،مهربون و باهوش بود...هيچوقت این ویژگی هایش از بین نمیرفت و این ویژگی ها، او را خاص تر میکرد.
آلیس مانند همیشه به سمت جنگل میرفت،ناگهان یک پیرمرد جلویش ظاهر شد و با قیافه ای عبوس به آلیس خیره شد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
واووووووو
خیلی قشنگ بوددددد
متشکرمم