یک داستان کلاسیک ❣
لباسمون رو پوشیدیم و آماده ی رفتن شدیم . مامانم : رزا چرا انقدر گرفته ای ؟ این گرقته بودنت کار دستت میده !- مامان فرض کن به زور اجبار باید بری جایی که ازش متنفری و عین لونه ی گرگ می مونه ! - این صفت رو به اونا نده ، زشته به خدا . - اتفاقا بهترین صفت رو دادم
وقتی رسیدیم یک خونه ی بزرگ عین قصر بود و انگار جایی برای اومدن کسایی شبیه ما نبود . وقتی وارد شدیم( اسلاید بعد صحبت های آدام و رزا هست )
- خوش اومدی - ممنون - انگار امشب خوشحالی ! آخه هر خاطره ای که ازت داشتم اومدی اینجا خیلی عصبی بودی !- الانم چندان خوشحال نیستم - خب ... چه لباس قشنگی - ممنون ولی من می خوام برم بشینم و دیگه به حرف زدن ادامه ندیم - هرجور راحتی
با خودم میگفتم من اگر جای آدام بودم سریعا ناراحت میشدم ولی این پسر خیلی بیخیاله انگار هیچی روش تاثیر نداره ! عمه ام : خوش اومدین ! خوش اومدین ! بفرمایید بشینید . وقتی نشستیم عمه ام مجبورم کرد کنار آدام بشینم و انکار روی یک جای خاردار نشسته بودم .
هنگام حرف زدن یک صدای بلند و وحشتناک اومد و همون موقع نگهبان خونه ی آدام اینا اومد و با صدای ترسان و بلند گفت : دشمن حمله کردههههه .
اولین چیزی که اومد توی مغزم مایکل ! آره مایکل ! او باید بجنگه خیلی وحشتناکه . حس خیلی بدی داشتم استرس داشتم به خودم میلرزیدم دست خودم نبود اشک از چشمام میومد قدرت ایستادن رو از دست داده بودم ولی مامانم سریع منو برد بیرون .
دشمن دقیقا بیخ گوشمون بود و سپاه ما داشت حمله میکرد مایکل توشون بود دیدمش داشت میدوید و ناگهان بین دشمنا غیب شد . وقتی غیب شد بلند داد زدم مایکل ! مایکل ! بابام وقتی این رو شنید پرتم کرد توی درشکه و گفت ...
اگر یکبار دیگه اسم اون پسرو بیاری بادستای خودم اون پسرو میک.شم . خیلی ترسیده بودم اصلا به حرف پدرم فکر نمی کردم فقط به اینکه مایکل زنده میمونه یا نه .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)