15 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 10 ساعت پیش 30 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شاید از تاریخ پونزدهم آذر سال هزار و چهارصد و سه؛روزی که وان پیس رو تا جایی که اومده بود دیدم؛گذشته باشه،ولی این پست به احترام وان پیس و اوداسنسه ست.مطمئنم خبر اینکه وان پیس توی آرک آخرشه رو همگی شنیدید.توی این پست میخوام سعی کنم یکم از ناراحتیتون کم کنم؛چون خودم دارم از غصه میترکم.همونطور که مشخصه میتونه حاوی اسپویل باشه.
هرکه با تو رفت دگر برنگشت؛ولی آوازه ات همه جا پیچید و خیلی ها را به دنبال کردن راهت ترغیب کرد.خیلی ها به خاطر اینکه طولانی بودی سمتت نرفتند؛ولی آنهایی که دنبالت آمدند دنیای جدیدی را دیدند.آنها با آدم هایی آشنا شدند که زندگیشان را عوض کرد و رویاهایی دیدند که باعث شد آتشی شوند.از بی عدالتی ها قلبشان به درد آمد و با گریه هایت اشک ریختند.خواب و خوراکشان خنده هایت شده بود؛قلبشان با ماجراجویی هایت میتپید.آنها آدم های تازه ای شده بودند و با علاقه داستان هایت را که کش میامدند دنبال میکردند.
من هم یکی از آن آدم ها بودم.یادم است روحم توسط سفر قبلیم تسخیر شده بود؛همه هنگام فلسفه روز و شب را دنبال میکردم و به سفر به پایان رسیده ام میندیشیدم.پس از کمی استراحت؛تصمیم گرفتم سفر جدیدم که تو باشی را شروع کنم،درصورتی که ذهنم هنوز تحت تسلط آن جوجه بامزه موطلایی که دنبال ماهش میگشت قرار داشت.همان موقع،تو از داخل بشکه به بیرون پریدی و باعث شدی همه چیز راجع به سفر قبلیم را فراموش کنم.خنده هایت در قلبم طنین مینداخت و وقتی دستم را گرفتی تا همراهت بیایم از هر زمانی شادتر بودم.باهم پسرک سه شمشیره،دخترک مونارنجی،پسرک دماغ دراز،پسرک ابروپیچ پیچی و گوزن دماغ سرخ را سوار کشتیمان کردیم.موقعی که وارد گرندلاین شدیم تصمیم گرفتم خاطره سفرهایمان را در دفترچه ای ثبت کنم.شرحش چنین است:
گلویش میسوخت بس که فریاد زده بود جنگ را تمام کنید.جلوی چشمانش خاطرات خوش این سرزمین یکی یکی زیر شن روان دفن میشدند.شن مشغول پاک کردن شادی دوستان قدیمی؛پدر مهربان؛خدمتکاران عزیز که روزی با لبخند درخشان او را نگاه میکردند بود.دستانش را دراز کرد تا خاطرات را بگیرد؛ولی نمیتوانست.اشک هایش با خون مخلوط شدن و طعم گسی در دهانش باقی گذاشت.خنده ها جلوی چشمانش درحال مرگ بودند و او نمیتوانست نجاتشان دهد.مگر یک کشور مردمش نبود؟حالا که مردم یکی یکی از دست میرفتند چطور باید بر کشوری که دیگر نبود حکمرانی میکرد؟پاهایش در شن گیر کرده بود و نمیدانست چه کند...و همان لحظه باران گرفت.باران شن ها را شست و خاطرات شفاف و خنده های دلنشین را نجات داد.باران دست های شاهدخت را گرفت و از جا بلندش کرد؛تا کشوری را ببیند که از دست بیگانه رها یافته بود.
فرشتگان عزیز!بشتابید و بشتابید که شیطان خدانام شکست خورد.صدای زنگ ناقوسی که سال ها از آن صدایی بلند نمیشد او را شکست داد.خدای متعال،آن شوالیه آسمان،بالاخره خود را از بند آن شیطان رها کرد و به کمک ما و به کمک کلاه حصیری آمد.دنیای آسمان ها روی ابرهاست و ما فرشتگان هم بخشی از آن.معلوم نیست که دنیای ما واقعیست یا خیر و همگان را آشفته میکند.ولی فرشتگان محافظان ناقوس و ماه و خورشیدند؛فرشتگانند که همراه خدایند!
آب آتش را میبلعد و روی گونه هایمان فرود میاید.اشک آتش را خاموش میکند.این آتش همان آتشیست که پرچم جهان را سوزاند.فریاد شخصی که میخواست زنده بماند هنوز در گوش ها طنین مینداخت؛ولی فقط یک نفر نبود که اینطور فکر میکرد.ببعی کوچکی که با آتش به آب سپرده میشد هنوز هم آرزوی زندگی داشت.این ببعی خودش را تعمیر میکرد تا از دوستانش جدا نشود؛ولی بالاخره وقت جدایی رسید.جدایی به دعوا بدل شد،دعوایی که تک تیرانداز را درخطر مینداخت.با طلوع آفتابی جدید؛آتش در قلبمان ذوب شد و خاطره ببعی کوچک هنوز برایمان عزیز ماند.ولی طلوع قرار بود کشتی پادشاه آینده باشد؛درست مثل کشتی قبلی.سوار کشتی که میشدیم قلبمان هنوز از خیانت ها آسیب دیده بود.کشتی سازان عزیز به پلنگ و زرافه های وحشی بدل شده بودند.ولی زندگی هنوز هم زیبا بود،به زیبایی قورباغه ای که کرال شنا میکرد.
قبر زامبی ها و تفریح گاه روح ها اینجا بود؛همان جزیره ای که صدای وحشتناک خنده در آن طنین مینداخت.ولی این خنده از گریه هم شورتر بود؛چرا که به اسکلتی تعلق داشت که دنبال دوستانش میگشت.میخندید و ویولنش را مینواخت؛به یاد عزیزانی که هنگام نواختن این آهنگ جان دادند.آهنگ در فضا میرقصید؛مثل نهنگ کوچکی که در دریا به رقص درمیامد.با نواختنش روح های آشفته رام میشدند و خبر ماجراجویی های جدید در گوش ها میپیچید.
کاغذها آتش میگیرند و میسوزند.جلوی چشمانش؛تمام کاغذها خود را به دست آتش میسپارند.برادران هم همینطور.درد تا اعماق استخوان هایش نفوذ میکند.لازم به اسکلتش دارد که بگوید:ولی من فقط اسکلتم!اما کسی کنارش نیست.شاه کیست اگر نتواند از دوستان و برادرش محافظت کند؟آدم ماهی ها،اژدهایان آسمانی،پاشیفیستا،شیچیبوکای،جزیره زنان،عشق،مرگ،زندان،برادر...همه شان خیلی سریع پشت هم چیده شده بودند تا برادری که میخواست زندگی کند؛برادری که پسر شاه بود را به مرگ برسانند.چه کار باید میکرد حالا که دیگر برادرش نبود تا با آتش اراده او را به رویایش برساند؟
مدت ها از همگی جمع شدنمان میگذرد.شماره ها سر اول و دوم بودنشان دعوا میکنند.تقلبی ها بدناممان میکنند.ولی مهم تر از همه؛داستان غم انگیز آدم ماهی ها قلب را به درد میاورد.ملکه جوان برای حقوق خود همه کار کرد؛برای انسان ها همه کار کرد؛ولی نژاد خودش او را به قتل رساند.ماند شاهزادگانی که در دامان پدر بزرگ شدند و شاهدختی که ده سال خود را در برج زندانی میکرد.رویای دیدن دنیای بیرون به صورت اشک از چشمانش بیرون میریخت و مثل خونی بود که آن شخص به پسرکمان داد.خونی که میان آنها رد و بدل شد تنها نشان دوستی نبود؛بلکه از صدای گذشتگان آدم ماهی ها محافظت میکرد.
مردمان هم باید همانند پرنده ها آزاد باشند نه اینکه در قفس گیر بیفتند.ولی این قفس فقط دورشان نبود بلکه قلبشان را هم اسیر خود کرده بود.زندگی مردم کشور گل ها به زیبایی محیط اطرافشان نبود؛آنان داستان های ناگفته ای داشتند.پسرکی که عزیزش را از دست داده بود،اسباب بازی ای که نتوانست از معشوق خود محافظت کند،مردی که برای دیدن لبخند محبوبش میجنگید،پادشاهی که همه او را بدکاره میخواندند،آدم کوچولوهایی که یک عمر بردگی را تحمل کرده بودند،خدایی که خدا نبود.میوه آتشین جنگاورها را گرد هم آورد...و همان حین بود که آرزو یافت شد و میوه آتشین را خورد.حالا نگاه همه به آرزو و برادرش "لوسی" بود که میخواستند کشور گل ها را آزاد کنند.
اکشن!دوروبر از شیرینی ساخته شده؛ولی اینجا اصلا شیرین نیست.به شوری اشک های شاهزاده و تلخی تلاش هایش برای قدرتمند شدن است.کودک سومی که بخاطر مادرش انسان بود و برای موش ها آشپزی میکرد.قلبش قد دریا بود،قد آرزویش برای کل دریا.شاهزاده محکوم به ازدواج با سه چشم بی رحم بود؛بی رحمی که به خاطر زخم های روی قلبش خاطرات را میچید.زندگی ها برای او حلقه هایی از فیلم بودند که میتوانست بخشی از آنها را پاک کند.در این فیلم،آینده ها مشخص بودند؛همه میدانستند که پسرک کلاه حصیری پادشاه میشود.مردی که تا به حال پشتش به زمین نخورده بود این موضوع را تایید کرد.آینه ها درستی حرف هایش را نشان میدادند.پلنگ هم از آن بالا درستی این حرف را تایید میکرد؛چون او بالاخره نوبتش رسیده بود.دخترک حلقه های فیلم را جمع کرد و آهنگ را روی آن گذاشت.قسمت اضافه اش را چید و نزدیک قلب خود نگه داشت.کات.
صدای خنده مردمانی که مثل ماسک دردهایشان را پوشانده و دود کارخانه ها مانع طلوع خورشید است.البته که اینجا همه اودن هایشان را جوش خورده میل میکنند؛ولی پس از چندین سال صبر ماه هایی که آنها را به طلوع هدایت میکند هنوز هم نرسیده است.خشم چهره ها را عوض میکند و زیبایی هویت ها را پنهان مینماید.اینجا نقاش های بی عرضه به بازیگران ماهری تبدیل میشوند که صحنه سفید نمایش را قرمز رنگ میزنند.نقاشی هایشان میتواند چنان واقعی باشد که به قلب زخم بزند و چنان سوزان باشد که تبدیل به آتش شود.بدون قدرت شکوفه های گیلاس هیچکس نمیتواند هیولاهای غول پیکر را شکست دهد؛ولی وقتی طبل های آزادی خدای خورشید را آزاد کند هیچ کس جلودارش نیست تا با آرزوهای مردم نتواند طلوع را به مردم هدیه کند.
گریزی زنیم بر دختر کوچک و موقرمزم؛خواننده ای که صدایش همچو لالایی ست و به خواب کمک میکند.خواندن خواب را بر او حرام کرده بود و میخواست با صدایش ناجی ای برای مردم باشد.هروقت به صدایش حالت میداد و آنرا تبدیل به ابزار میکرد لبخند برلب هایش میلرزید.میخواست با صدایش دنیایی بسازد که همه آزاد باشند و خوش بگذرانند.نت های موسیقی بهترین دوستانش بودند و صدایش عشق زندگی اش.چه شد که قارچ ها و بی عدالتی ها او را به مرگ رساندند؟چه شد که دیگر نتوانستم در آغوش بگیرمش و موهایش را نوازش کنم؟چه شد که دیگر مجبور بودم بدون صدایش بخوابم؟چه شد که دختر عزیزم را از دست دادم؟آه،من دوباره صدایش را میخواهم؛لالایی ها و آوازهای زیبایش را؛رویای پاک و خالصش را؛ولی صدا و رویاییش در تاریکی گم شده...
روزی رسید که دانش آموزان بالاخره درس خود را در دنیای واقعی تجربه کردند.بالاخره اخبار به دست خدای خورشید که از کشور دربسته فرار کرده بود رسید؛موجی از اطلاعات درمورد رویای آتشین،مرگ پادشاه عادل،پیدا شدن سرور پنج بزرگ و گیر افتادن فرمانده نیروی دریایی در کندوی زنبورها همه را در خود غرق کرد.درحالی که به جزیره آینده ای که در اصل مال گذشته بود رفتیم و دخترک موصورتی را با خاطرات پدرش تنها گذاشتیم؛دو شاگرد معلم خود را از دست دادند.نو که میاد به بازار،کهنه میشه دل آزار؛ولی معلم شاگرد یخی قدیمش و شاگرد جدید موصورتی اش را یک اندازه دوست داشت.علاقه اش به سرمایی بدل شد که درس آن روز را در ذهن شاگرد جدیدش زنده میکرد:اگر پیرمرد و فرزندی در یک جزیره گیر افتاده باشد و در قایق تنها یک جا باقی مانده؛جا را باید به چه کسی داد؟معلم پیر که میخواست نشان دهد درس هایش الکی نبوده اند؛خود با سرما ماند و بقیه را فراری داد...
و نوشته های دفترچه در اینجا متوقف میشوند.من هم همچو باقی پیروانت منتظر فصل برفین هستم. ولی شنیده ام خالقت قصد دارد مسیر تو را به پایان برساند.چرا؟تو قرار بود تا آخر عمرمان ادامه داشته باشی.تو قرار بود طولانی ترین طولانی ترین ها باشی؛قرار بود مرا تا ابد به رستگاری برسانی!پس چرا؟
فکر کردن به روزی که گنجت را به دست میاوری اشک هایم را جاری میکند.بنابراین فکر تو را از سرم بیرون میکنم و روی جاده های دیگری سوار میشوم.قرار است هنوز به سفرهای دیگری هم بروم؛ولی فکر گنجت مرا مدهوش خود کرده.مطمئنم روزی که آنرا به دست میاوری چیزهای زیادی یادم میدهی؛ولی حال که به نقشه ای پر از سفرهای دیگرم نگاهی میندازم و سعی میکنم غم به پایان رساندن تو را کنترل کنم؛میتوانم بگویم مهم ترین چیزی که درحال حاضر یادم دادی؛چنین است:
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
وای اول نشدم
اولل
دوست دارم بخونمش ولی خب تا همینجا به قدر کافی اسپویل شدم دیگه بسه💔
بله بله
فوقالعاده بود مثل همیشه
خوندیش؟
اسپویل شدم ولی ارزشش رو داشت
وای نمیخواستم اسپویل شینلکیهسعنصغنشفتدف
خاطرات برام زنده شدند...
عالی بود
خوشحالم که تونستم احساساتت رو به فوران دربیارم!
نکو سان به پخش هفتگی رسیدید؟
وای دوباره ذوق!
راستش هفته بعد یکشنبه پخش هفتگی شروع میشه...
مگه قرار نبود تا سال 2025 تاخیر بخوره؟
تمام خاطرات قشنگی که با وان پیس داشتم با یه پست مرور شد؛.. واقعا خیلی زیبا بود🥲🥲
خودمم اینجوری بودم که:
عزیزان بفرمایید خلاصهای از وانپیس به قلم نکوسنسه!
متشکرم؛
فقط یه سوال برام پیش اومده بود معنی باک چیه؟
چون اسپویل داره میزارم بعد از تموم کردن وان پیس میخونمش.
نکو فعال شده!! چه عالی.
کجا رسیدید ووگه سان؟
متشکرم!
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین کاربر ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست های منم سر بزنید🙃🤍
بک هم میدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂
تو خواب ببینی پین کنم❤️