9 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 1 ماه پیش 83 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...نمیدانست دیدن زجر کشیدن کسی که عذابش داده است بهتر است یا گوش دادن به حرف دلش،او واقعا اشک میریخت...enfp》
{جزیره ی پردیتا،هشت صد و هفتاد و هفت سال پیش}...یک سال از مهاجرت اجباری رام کنندگان جادو میگذشت...لوید جوان، و همسر با وفایش ملکه رزالین با کمک هم توانسته بودند جان همه را از مرگ حتمی نجات دهند...جزیره آنها را قبول کرده بود واز امپراتوری تازه ی لوید جوان محافظت میکرد.. آن اوایل همه در قسمت خارجی جزیره سکونت میکردند تا روزی یکی از سربازان پادشاه غاری عجیب یافت...بعد از چند هفته پیاده روی بلاخره به دیواری عظیم رسیدند که گویی صخره ای بزرگ است...رزالین:من یه جادوی عظیمی رو پشت این صخره حس میکنم!..لوید:ممکنه یه دروازه باشه؟...رزالین:حس میکنم...وردی عجیب بر زبان رز جاری شد و صخره درخشید...همه وارد قلب جزیره شدند جادویی ترین بخش آن مکان...آنجا...جایی بود که بعدا به گذرگاه جادو و یک جادوکده کوچک تبدیل میشد ولی کسی در آن لحظه فکرش را هم نمیکرد...هیچ کس جز لانا،خواهر کوچک لوید.تنها پیش گوی باقی مانده از نسل خودش(در آینده مفصل تر لانا را خواهید شناخت...اما هنوز همان قدر مرموز است)...پنج سال گذشت و شهری بزرگ در جزیره ساخته شد و تمام مردم با شادی کنار یکدیگر به زندگی میپرداختند...هیچ مشکل و اختلافی میان شان نبود...شاهی عاقل و ملکه ای با هوش داشتند... یکی از شب های سرد زمستانی...خبری خوش،تمام امپراتوری را غرق جشن و سرور کرد...ملکه اولین دخترش را به دنیا آورده بود...لوید و رزالین باهم توافق کردند تا اسمی خاص برایش انتخاب کنند...هاگتا...
{جنگل مهآلود،زمان حال}
ملانی و بقیه ی اعضای گروه، بی توجه به نبود چندتن از همراهانشان به حرکت ادامه میدادند.تقصیری هم نداشتند،آنها درگیر طلسم روح جنگل شده بودند. دقایقی دیگر گذشت و بلاخره کسی سکوت مهیب را شکست..esfj:دوستان،هنوز همه هستن؟..estp:وای دوباره نه!...estj:الان دوباره میخواید اون بحث مسخره رو شروع کنیم؟...enfj:نه دور از شوخی،براتون عجیب نیست که خیلی وقته entp ساکته؟...intj:بابا یه بار این ساکته بیخیال شید دیگه!...infp: خیلی خب!.. enfp چی؟اون همیشه از سکوت متنفره.. intj:اونکه پیش منه ...isfj:پس چرا هیچی نمیگه!...enfp؟؟... اهای!..intj لحظه ای برگشت و دید دستانش خالی و سرد است.چطور آن همه مدت متوجه ش نشده بود؟!...intj برای اولین بار در طول سفرشان لرزید.صدایش لرزید.چه باید میکرد؟..فقط میتوانست خودش را مقصر بداند!...intj:ب.ب.بچه ها...enfp نیست!...istj:منظورت چیه که نیست!...چطور متوجه ش نشدی!...isfp:این ینی هرکی پشت سرش بوده هم نیست!!؟...intj:ه.ه.همینطوره...هاگتا:هیچ کس ازجاش تکون نخوره!...ملانی:طلسم روح جنگل!...آنیسا:این دیگه چیه!؟...ملانی با هراس پاسخ داد:توهماتی باب میل،برای سست ارادگان...رامونا:خب این کوفتی ینی چی!...سیلویا:یعنی،به هیچ چیز اعتماد نکن جز چیزی که قبل از ورود به جنگل داشتی!...infp:دستامون!...تا وقتی دست همو گرفتیم همه چیز آروم و عالیه!...نمیدونم چه اتفاقی افتاده که enfp دست intj رو ول کرده.ولی هرچی بوده intj متوجه ش نشده تقصیری هم نداشته!...enfj:همین الان اسماتونوصدا میزنم ببینم کیا نیستن... و بعد از چند دقیقه متوجه شدند که enfp ، infj، intp ،entp، entj ،istp گمشده اند...
هاگتا:بدون enfp ادامه ی سفرتون خیلی به مشکل میخوره...estj:یه فکر نصفه نیمه ای زده به سرم فقط مطمئن نیستم...esfp:بگو حداقل یه فکره نصفه نیمه ای داریم اینطوری.. منکه فقط دارم به غذا فکر میکنم! عه غذا!!!...estj:خدا شفات بده!...خب اونا با entj هستن. و entj یه نقشه داره که از قبل جنگل همراهش بوده پس بهش دروغ نمیگه!..اگه به ذهنش برسه با اون مارو پیدا کنه،همه چیز عالی میشه...فقط باید منتظرشون بمونیم!...istj با صدایی متعجب و بلند گفت: esfp کووووو!؟...esfj: ینی چی اونکه الان اینجا بوددد!...estp:اون دلش غذا میخواست...خیلیم سست اراده ست..با یهحساب سر انگشتی، گمشده!🤡...intj: عه enfp!(به سمت enfp میدود) سیلویا: نه نه نرووو!... intj: اهای enfp.؟..میدونم که دیدمت!...کجا رفتی؟... intj نگاهش را به اطراف دوخت اما هیچ چیز نبود...infp:یه گربهه!...که،زیر یه شاخه گیر کرده!!..الان میام عزیزمممممم!🥲🥲😭enfjتا خواست چیزی بگوید وinfp را منصرف کند او دیگر رفته بود...isfj:اونجا یه فرد زخمی افتاده!...باید برم کمکش!...ممکنه بتونم نجاتش بدم!.. estp:عزیزم،خودت میدونی که واقعی نیست...مرد زخمی فریاد میکشد و به سوی isfj طلب کمک میکند!..isfj چشمانش پر از اشک میشود و میگوید:اما خیلی واقعیه!...نمیتونم که نرم! و به سوی او خیز برمیدارد که ناگهان estp دستش را محکم میفشارد و میگوید:خیلی دردام برای من واقعی بودن!...خشم هامو حس میکردم...وقتی تلافی شون کردم دیدم یه سراب بودن...اما تو برام واقعی ترین و زیبا ترین حقیقتی بودی که داشتم و دارم!...از دستت نمیدم!...isfj اشک از چشمانش سرازیر میشود و پاسخ میدهد:حق با توعه estp!...سراب مرد از بین رفت و کمی از غلظت مه اطراف کاسته شد...دیگر همه میتوانستند فردی که جلویشان ایستاده بود را ببینند...آنیسا:کسی نمیدونه چطور باید از این وضع خارج شد؟...estp:نگاهی به اطراف انداخت به مسخرهبودن وضعشان خندید و گفت:راستش یه فکری دارم...
{گمشدگان با کوهی از اندوه،جنگل مه آلود} در طول مسیر کسی صحبت نکرد...entp دیگر شوخی نمیکرد...enfp دیگر نمیخندید...entj دیگر سر کسی فریاد نمیکشید...infj با احتیاط قدم بر میداشت تا enfp اذیت نشود...:enfp جات راحته؟...میتونم یکم دیگه قدمو کوتاه تر کنم تا دستت کشیده نشه.. enfp با صدایی گرفته پاسخ داد:ممنون infj. بیشتر از این خجالتم نده من خوبم...entj:چه عجیب ملانی پنج دقیقه ست که تکون نخورده...احتمالا یه مشکلی پیش اومده واسشون!...intp با بیخیالی پاسخ داد:شاید بلاخره فهمیدن که ما نیستیم!...istp:شایدم بلاخره intj زبون باز کرده!...entp روبه istp کرد و گفت: اهمممممم!...istp:ینی چیزه...شاید فهمیده که حواسش نبوده و enfp رو ول کرده...اصن منو چه به این چیزا!...enfp:لازم نیست انقدر مراعات منو بکنید من خوبم!...entj:قیافه تو که نمیبینم...ولی از صدای گرفته و غمگین طورت معلومه قیافهت چطوریه...مثلا، زیر چشمات کبوده دماغت قرمزه شاید حتا لب تم کبود و سیاه شده باشه،یا برعکس سفید شده باشه،..مث روح،یا برعکس مثل یه آدم بی روح
...همه بلا استثنا دهانشان باز مانده بود entj و این حرف ها؟!... intp: یه چیزی میگم entj، بهت بر نخوره ها...ولی هم حس شوخ طبعیت از بیخ مشکلداره هم تواناییت تو عوض کردن بحث...
دقیقه ای گذشت و infj فکری به سرش زد...برای عوض کردن بحث گزینه ی عجیب و دور از ذهنی می آمد اما تصمیم گرفت تا آن را بازگو کند:میدونستید نسل من از نوادگان جادو میاد؟... entp:بله؟؟!... infj:جد من جادوگر بوده...شاید حتا توی این جزیره زندگی میکرده...istp:شاید همه ی ما همینطور باشیم!...entj:دیگه خیلی فیلم هندی و دور از ذهن میشه!...intp:بیراه م نگفتا!...enfp نظر تو چیه؟...یادته همیشه چی بهم میگفتی؟؟enfp لبخندی بر لبانش ظاهر شد(همین هم قدم بزرگی بود!)...enfp:باورم نمیشه یادته!...فک میکردم حرفام حوصلتو سر میبره!...intp:از درون ازشون لذت میبردم خب! Infj:نمیخوای تعریف کنی؟.. enfp:بچه که بودم...یه اتفاقی برام افتاد...ینی برای کل شهرمون...اون سال سرد ترین سال توی چند دهه ی اخیر بود...نزدیک دو متر برف بارید...یه شب کولاک شد...تمام خانواده م و دوستام مردن...فقط من زنده موندم و بعدش رفتم به یتیم خونه...اونجا بود که با intp آشنا شدم و باهم رفتیم باستان شناسی خوندیم...یادمه همیشه به intp میگفتم که من اون شب یه نیروی عظیمی رو حس کردم که جونمو نجات داد...خودم بودم...گفتم حس کردم قدرتای ماورایی دارم...اونم به حرفام گوش میداد...تنها کسی بود که مسخره م نکرد... intp: تو همیشه بدنت سرد بود.من مطمئن بودم که حق با توعه...حتا یه شب یادمه کل تختت منجمد شدهبود...ولی تا بیدار شدی از بین رفت...فک کردم توهم زدم. الان خیلی متعجبم نمیکنه...istp:تو دیدی که تختش منجمد شده؟!...intp:منظره ی عجیب و خفنی بود...اره!...enfp باتعجب گفت:گفتی چیکار کردم؟!...چرا این همه مدت چیزی بهم نگفتی؟...intp:نمیدونم...infj:من مطمئنم اینا بی ربط نیستن...
همه مردد بودند و istj گفت: این خیلی فکر مزخرفیه!...estp:میخوای esfp رو برگردونی یا نه!؟...istj نگاهی از سر ناچاری کرد و گفت:خیلی خب!...ولی اگه جواب نده همه به فنا میریم!...هاگتا:نگران نباشید...enfj:فقط بیاید انجامش بدیم خب!!؟...enfj عصبی بود. کسی چهره اش را نمیدید ولی همه از لحنش ترسیده بودند.مشخص بود.شاید هم فقط نگران بود...estp:خب خب اول من...عااام،وای دلم واسه باشگاهم تنگ شده.تا قبل از این اتفاقا هر روز میرفتم اونجا!...estj با لحنی هیجان زده که از قضا ساختگی بود گفت:عااو عاااو!...چه باشگاهیی میرفتییی حالااا؟؟..estp تن صدایش را بالا تر برد و گفت:مشت زنییی...istj:هرهرهر،بیمزه!...isfj آرام گفت:خرابش نکن!..estp:چه باشگاهی بود...هق...ناگهان در دور دست اتاقی بزرگ پدید آمد...یک باشگاه بزرگ..estp محو تماشایش شده بود و گفت:یادم رفته بود چقد بزرگ و خوبه!..اما..نه!...ناگهان در کنار آن دوستان نزدیک estp ظاهر شدند و estp واقعا لحظه ای به رفتن فکر کرد...اما نفس عمیقی کشید و گفت:تو باختی روح دیوونه!!...سراب ناپدید شد و باز هم از غلظت مه کاسته شد...هاگتا:واقعا جواب داد!...آنیسا:آره!!...
همه خوشحال بودند که نقشه شان گرفته بود...esfj گفت:خب اگه اشکالی نداره بعدی من باشم...رامونا آرام گفت:فقط شروع کن ما هواتو داریم...esfj:دلم برای خونه خیلی تنگ شده.برای خواهر کوچیک ترم...مثلا قرار بود من بعد این سفر برم و اونم با خودم بیارم تا یه زندگی تازه رو باهم شروع کنیم!...کاش الان پیشم بود...حرف های esfj واقعا صادقانه بود. دیگر شوخی یا ریایی در کار نبود.او واقعا این حرف هارا از صمیم قلبش میزد..و این نگران کننده بود.ممکن بود تسلیم توهم ش شود...سراب خواهرش پدیدار شد...esfj اشک در چشمانش حلقه زد و قدم اول را برداشت تا به سوی او برود...بغضش را قورت داد و فریاد زد:بلاخره میام پیشت!!اما تو واقعی نیستی!...سراب خواهرش شروع به گریه کردن کرد و گفت:برااادر! کمکم کن!..من تنها و مریضم!...من واقعیم!...دارم از درد میمیرم!...esfj:متاسفم ماریا...اهای روح جنگل مارو رها کن!!...سراب ناپدید شد و از غلظت مه بار دیگر کاسته شد...estj:نگفته بودی یه خواهر داری..esfj :خب،اره نگفته بودم...estj با لحنی مهربانانه پاسخ داد:کارت خیلی شجاعانه بود...esfj:ممنونم...سیلویا:بعدی منم!...سپس تن صدایش را بالا تر برد و ادامه داد:هعییی...کارلوتای عزیزم!...گربه ی نازنینم!...کجایی تو!...دلم بیشتر از هرچیزی برات تنگ شده!.. isfp:عااا چرااا؟👀...سیلویا:اخههه عزیز ترین دارایی مههههه...سپس نگاهی به اطراف انداخت...و دید هنوز خبری از سراب نیست...سیلویا:و واقعا میخوام ببینمش..کاش میتونستم برگردم و برم پیشش!...ناگهان سراب کارلوتا،شیر تنومند سیلویا ظاهر شد سیلویا اول واقعا دلش میخواست برود و اورا در آغوش بگیرد...اما به خودش یادآوری کرد که او توهمی بیش نیست...سپس گفت:اهای روح عوضی...دست از سر ما بردااااررر!
بعد از ناپدید شدن مه...همه از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند...عجیب بود که intj و esfp و infp در چند قدمی آنها در حال حرکت بودند و با صدای بلند بقیه را صدا میکردند...enfj بلافاصله به سوی infp دوید و istj ، به سویesfp...بقیه ی اعضای گروه هم که از هم جدا شده بودند به اتفاق entj و نقشه اش به چند قدمی آنها رسیده بودند...ملانی:پس طلسم اینطوری کار میکنه!...جوزف بهم افتخار میکنه که تونستم از این مهلکه جون سالم به در ببرم و همچین اطلاعاتی هم ازش کسب کنم!...intj به سوی enfp دوید..چهره ی همه شان خیلی خسته بود...enfp به infjگفت: می.میخوام یکم بشینم... infj:ح.ح.حتما!...سپس دست enfp را به آرامی پایین آورد وبعد از کمک به enfp کنارش نشست...entp و intp و istp هم پشت سر آنها ایستادند و entj جلو تر از همه با نگاه هایی ترسناک و دست به سینه ایستاده بود...intj نفس زنان کنار enfp آمد و گفت:ح.ح.حالت خوبه!؟...منتظر جواب بود اما جوابی نگرفت..پس با نگرانی ادامه داد:متاسفم،من نفهمیدم که چیشد،ینی نفهمیدم که کی،نمیدونم چه اتفاقی افتاد که متوجه نشدم چیشد...enfp با صدایی آرام گفت:تو منو رها کردی که بمیرم.دوستاتم همینطور...infp:نه نه نه اینطور نیست میتونیم توضیح بدیم!... entp با صورتی گرفته و جدی پاسخ داد:توضیح بدید که چیشد تصمیم گرفتید تنهایی برید؟..intj میخوای توضیح بدی چیشد که تصمیم گرفتی enfp رو ول کنی؟..که فریادش و نشنوی؟..که افتادنشو نبینی؟..که مارو بیخیال شی؟..مطمئنا همه آن لحظه را لحظه ای یاد میکردند که ازentp ترسیدند!..entpصدایش را بالا تر برد و ادامه داد: اهای با توعم!!..چرا لال شدی هاا!!؟...intj در سکوت فرورفته بود و به enfp خیره شده بود...entp به سوی intj خیز برداشت و یقه ش را گرفت intp با اندک اضطرابی گفت:entp..م م مطمئنی تند نمیری؟..entp:ساکت باش...intp کمی ناراحت شده بود اما اتفاقات حال حاضر ارجعیت داشت...entp:مرتیکه باتوعم!...
اما intj حسی جز شرمندگی در نگاهش نبود.نمیتوانست زبان باز کند و حقیقت را بگوید... واقعا enfp همچین فکری درموردش میکرد؟..واقعا دوستانش همچین فکری راجب به او میکردند؟..برای بی دقتی او چه سختی هایی را به جان خریده بودند؟...عذاب وجدان امانش را بریده بود...اما مشت محکمی که entp نثار صورتش کرد اورا از دنیای خیالات عذاب دهنده اش بیرون آورد...entp اورا به زمین انداخت و شروع به کتک زدنش کرد...همه یا از ترس،یا از تعجب در جایشان میخکوب شده بودند...entp واقعا داشت intj را میکشت!...intj چرا از خودش دفاع نمیکرد؟...او همیشه در جدل هایش با entp پیروز بود!...خون از صورت intj جاری شد...تمام صورتش پر از خون شده بود...موهای سفیدش حال به رنگ قرمز درآمده بودند...estp:اهای داداش بسه داری میکشیش!... entp اما بی توجه به حرف estp بود...entj هم دیگر چهره ی حق به جانب ش به چهره ای نگران تبدیل شده بود...نمیتوانست تحمل کند. او intj را میدید که هیچ کاری برای رهایی نمیکند.. درک میکرد.. انگار intj خودش دلش میخواست تا به زندگی اش پایان دهد...entj با صدایی لرزان گفت:بس کن!...entp:میتونی جلومو بگیری!؟...enfp داشت تماشا میکرد...هر ضربه ای که به intj وارد میشد،قطره اشکی بود که از چشم او جاری میشد...enfp با صدای آرام و هق هق کنان گفت:entp...entp لحظه ای دست برداشت و به enfp چشم دوخت...enfp هق هق کنان گفت:بس کن...entp بی هیچ حرفی از روی intj بلند شد و کنار intp بازگشت...enfp بعد از چند بار تلاش و زمین خوردن بلاخره توانست قدم بردارد و کنار intj برود..intj بی جان روی زمین افتاده بود...enfp سرش را روی قفسه ی سینه ی intj گذاشت و گریه کنان گفت:خودت بهم بگو... intj:این طلسم روح جنگل بود که نزاشت متوجه بشم تو دستمو ول کردی...بعد از فهمیدنش اولین کسی بودم که تسلیم سراب هاش شد...تورو دیدم و اومدم دنبالت ولی اینم همون طلسم لعنتی بود...سپس سرفه ای کرد و چشمانش را بست و ادامه داد:من هیچ وقت نمیتونم ک
اجازه بدم بهت آسیب برسه...تو تنها کسی بودی که زندگی تاریک منو نورانی کردی.من همیشه دوستت دارم...دیگر همه گریه شان گرفته بود!..estp زیر لب گفت:لعنت. مجبور بودید انقد درام ش کنید!؟..اشکم در اومد!..isfj زیر لب پاسخ داد:هیییس.. الان entp مارم میزنه...enfp دستی بر سر شکسته ی intj کشید و گفت:متاسفم که این اتفاقا افتاد...enfp کنار intj دراز کشید و شروع به قهقهه زدن کرد...سپس گفت:باورم نمیشه...!...و به قهقهه زدن ادامه داد...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
فوق العاده بود فوق العاده کل پارت هاشو تو یه روز خوندم خودم enfp ام و تاحالا ندیده بودم کسی بتونه enfpرو آنقدر خوب و فوق العاده توصیف کنه
ممنووون🙂
خب...از اونجایی که تایپ زیاد داشتم یکم کارم راحت بوده😂👀
Chandler سازنده
?Dude..are you ok
| 18 ساعت پیش
تو بررسیه
ارههههههههههه
پارت بعد ؟؟؟ پوسیدم بخدا
بابا نمیدونم چرا منتشر نمیکنن ناظراا
هعی...
یکم تعداد لایکا بره بالا بعدی رو منتشر میکنم...(نوشتمش)
تو اصلا ما رو درک نمی کنی ما داریم اینجا میپوسیم
تو بررسیه
الان باید پارت سی و پنج رو بنویسی درسته
بلیی
نمیشد entp کار intj رو تموم کنهههه؟؟؟؟؟؟
🤡💔😂نیازش دارن!...بابا intj م گوناه داشت
من inxj ممم!🤡
چطور دلت میاااااد 😭😭
نمی دونمممممم😭
اینجوری که نمیشهههه
من خیلی از intj های خوبو میشناسمممممم
ولی ربطی ندارهههههه
تو داستان باید می کشتش🤌🏻😦
ببین درسته...اگه از قصد این کارو کرده بود میکشتمش🤡
قبوله✔️
😂
از entp خوشم اومد✔️
ولی infj×enfp بهتر بودددددددد
درسته👀
دلم میسوزه واقعا
چرا دیر رسیدممممممم😭😭😭
نوچ دیر نرسیدی!...😔
گریم گرفت خیلی قشنگ نوشتی همه ی تایپ هارو خیلی خوب توصیف کردی بخصوص ENFJ و ISFJ و enfp و entp و intj
ممنووون🥲🥲
دوستان بیاید شلوغش نکنید...شما همیقدر دیوونه اید🤡🕶
و یه چیز دیگه
من شخصیت entp رو از روی یه نفر نوشتم...ینی همه ی شخصیتها رو تقریبا...واسه همین شاید یکم با شما فرق کنه...
ولی من از entp خوشم اومد✔️