
او به دنبال آواز یک ساز رفت. صدایی که گمان میکرد ندای قلبش است. اما زندگی تاریک تر از چیزی بود که انتظارش را می کشید

مثل همیشه خسته از جنگ برمی گردد. سکوت خانه، از وقتی که برادرش هم رفته، بیشتر قلبش را آزار میدهد. نگاهی به شکوفه های درخت می اندازد:«حتی شماها هم دارین خشک میشین...». تنها دلخوشی اش مادرش بود که حالا تنها میتواند از میان ستارگان به او خیره شود. از همان ابتدا می دانست که برادرش نسبت به او چه برتری ای دارد ولی هیچگاه حاضر نشد، بپذیرد. او مبارزه کرد، سخت تلاش کرد اما هیچ وقت کافی نبود. با خود گفت :«برادر منو ببخش. میدونم که چقدر با من متفاوتی. تو قلب مهربونی داری. از توانایی هات برای کمک کردن به بقیه استفاده کردی ولی وجود من خیلی وقته که از کینه و نفرت پر شده». کینه اش به خاطر حسادتش نبود. او غمگین و تنها بود. تنها چیزی که میخواست، این بود که فقط یک نفر، او را به خاطر خودش تحسین کند و بپذیرد. نه به خاطر اسم خانوادگی و شهرت برادرش.

کاتانای خودش را برمی دارد و می رود. امشب، مثل شب های دیگر هم ماه مسیرش را روشن میکند. این چند وقت که تنهاتر از قبل شده بود، تنها همدم حرف هایش همین قمر سفید آسمانی است. کوچه های تاریک و خلوت را پشت سر میگذارد که ناگهان می ایستد. یک آواز. یک صدای محسور کننده. گوش میدهد. همیشه مسیرش از اینجا میگذرد ولی هیچگاه همچین صدایی نمی شنید. انگار در میان تاریکی و سکوت، کسی او را فرا می خواند. نوای حزن انگیز، انگار حرف های قلبش را به زبان می آورد.

صدای آواز از درون یک خانه می اید. نیم نگاهی می اندازد. یک دختر با موهایی از شب هم سیاه تر در حال نواختن بیوای چوبی است. اشک هایش مثل ستارگان دنباله دار از چشمش، فرو می ریزد. انگار دردی مشترک در وجود هردویشان موج میزند. گوشه ای می نشیند و به صدای ساز گوش میکند. بعد از مدتی انگار کسی نزدیک میشود :«هوای بیرون سرده. چایی میل دارین؟!». یک لیوان چای روبه رویش میگذارد. تشکر میکند. می گوید :«برای چی اینجا اومدین؟!». نگاهی به آسمان می اندازد و پاسخ میدهد :«ستاره ها من رو اینجا اوردن. صدای بیوا رو شنیدم. احساس کردم هرکسی که داره این ساز رو میزنه، باید یه غم عمیقی در قلبش داشته باشه». دخترک موهایش را شانه میزند و می گوید :«درسته. یه درد عمیق. بعضی وقتا فکر میکنم این دنیا جایی برای من نداره. تنها امیدی که دارم اینکه تو دنیای بعدی، زندگی بهتری در انتظارم باشه».

احساس همدردی میکرد. می پرسد :«شما باید جزو هاشیراها باشین. درست میگم؟! شنیدم اونا خیلی قدرتمند و محبوب هستن». سرش را تکان میدهد. گفت :«شاید واسه بعضیا اینطور باشه اما من نمیخواستم. حسادتم، احساس شکستم، ضعفم، اینا من رو به این جایگاه اوردن. من نمیخواستم اینجا باشم. میخواستم یه زندگی عادی داشته باشم و یه خانواده خوشحال. اما اون نیمه تاریک وجودم، مجبورم کرد که راه دیگه ای رو در پیش بگیرم. هاشیراها، جایی برای من ندارن. نه تا وقتی که برادرم هست». پاسخ میدهد :«اشکالی نداره اگه بی نقص نباشین. مشکلی نیست که اگه بترسین یا ضعف داشته باشین. همه همینطور هستن. حتی برادرتون هم مطمئنا ضعف هایی داره. هرکسی برای خودش بی همتاست. نباید با هدف اینکه شبیه یکی دیگه بشین، توانایی ها و آرزوهاتون رو به باد بدین». بیوا را در دست میگیرد. می گوید :«این ساز، تنها وسیله ای هست که میتونه آرامش از دست رفته من رو بهم برگردونه. شما چی؟! چی دارین؟!».

فکر میکند. به دوستانی که ترکش کردند. مادری که دیگر نیست تا برایش لالایی بخواند تا آرام شود. برادری که به خاطرش نمیتواند لحظه ای زندگی آرامی داشته باشد. اما این دختر. دردش را فهمید. همچون دیگران، او را تمسخر و سرزنش نگرفت. برایش چایی آورد و دلسوزی کرد. اما چگونه می توانست به او بگوید؟! به ماه خیره شد و گفت :«شاید ساز شما. شاید ماه آسمون. شاید ستاره هایی که میدونن همه چی زندگی من رو». او نمی توانست آینده را پیش بینی کند. نمیتوانست از قبل بخواند که چه اتفاقاتی در انتظارش است. پرسید :«بانو. اسم شما چیه؟!». پاسخ داد :« گل نیلوفر خفته. ناکیمه». بلند شد و بابت چای تشکر کرد. گفت :«بانو ناکیمه. امیدوارم بتونین به چیزی که میخوایین برسین. آرامشتون رو دوباره پیدا کنین».

قبل از اینکه برود، بانوی جوان می ایستد و می پرسد :«بازم شما رو میتونم ببینم؟!». کمی تامل میکند و می گوید :«امیدوارم. بانو، شما آرامشم رو بهم برگردوندین». تمام خاطرات آن شب، از پس چشمانش میگذرد. هیچ وقت نمی دانست به اینجا خواهد رسید. برادرش را خودش نابود کند. تمام خانواده و دوستان و همسایه هایش را از دست بدهد. زندگی خیلی از انسان ها را ویران کند. حتی به همخون و نواده خودش هم رحم نکرد. زمزمه میکند :«برادر...این برادر نالایقت رو ببخش. امیدوارم تو دنیای بعدی...برادر بهتری برات باشم». به فلوتی که بهش هدیه داده بود نگاه میکند. ناکیمه. یوریچی. تنها کسانی که از اعماق قلبش دوست می داشت. یکی را از دست داد و دیگری هم به گونه دیگری. نه او را نگه داشت و نه توانست به دیگری برسد. درست مثل خورشید و ماه و ستاره. خورشیدگرفتگی قلبش، میتوانست او را به برادرش نزدیک کند ولی نخواست. ستاره قطبی روزگارش هم از دور می درخشد و دستش به آن نمیرسد. همین بود. داستان مردی که خودش را هیچگاه نبخشید و هیچگاه آرامشی را چه در دنیای انسانی و چه دنیای بعدش نتوانست بدست بیاورد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اشک چیست خاک رفته است در چشمانم
چطوری اینقدر دست به قلمت خوبهه😭
فدات شم دختر تو قشنگ میبینی خب 😭✨️
خیلی قشنگ بود یاسی
خسته نباشی
مرسی نفسم :)
از زبان کی بود 🌝
بنده 🤭✨️
ولی من یه سوال دارم. اون جایی که با ناکیمه ملاقات میکنه از تخیلات خود ایده گرفتی یا واقعا توی داستان انیمه یا مانگا بود؟
نه تو انیمه نیست خودم نوشتمش زیبا 3>
🩷🩷👍👍👍👏
خیلی قشنگ بود .🥲👏👏
عزیزدلمی
🩷
خیلی بسی فرا زیبا...
ممنونم زیبای من
بازم بزار عالیههههه اشک🥲
قوربونت بشم من چشمم 3>
خدا نکنه
وای خیلی قشنگ بوددددددددد😭✨
گیلی گیلی مرسی خوشگل من 3>
عالی بوددددددددد
مرسی نفس