11 اسلاید پست توسط: 𝗔𝗶𝗸𝗼 انتشار: 1 ساعت پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
✧・゚: *✧・゚:* *:・゚✧*:・゚✧ .・゜゜・ ・゜゜・. 。・゚゚・ ・゚゚・。
⋘ Pʟᴇᴀsᴇ ᴛʀʏ ᴀɢᴀɪɴ ʟᴀᴛᴇʀ ⋙
⋘ Pʟᴇᴀsᴇ ᴛʀʏ ᴀɢᴀɪɴ ʟᴀᴛᴇʀ ⋙
⋘ Pʟᴇᴀsᴇ ᴛʀʏ ᴀɢᴀɪɴ ʟᴀᴛᴇʀ ⋙
خلاصه رمان برف،شیشه،سیب:داستان از جایی شروع میشه که راوی به خواننده میگه اگه من عاقل بودم به جای ملاقات با پادشاه و دخترش که کارهای وحشت ناکی در قبال مادرش انجام داده بود قطعا خودم با همین دستام به این زندگیم پایان میدادم. راوی این داستان توی شانزده سال از بازه زمانی زندگیش ارزوی دیدار پادشاه رو داشت و بلخره یه روز این ارزو براورده میشه. پادشاه راوی رو که میبینه ازش خوشش میاد و بعد از مدت ها تصمیم میگیره اون رو به عنوان ملکه و همسرش منصوب کنه. و پادشاه اون موقع یه دختر شیش ساله داشته که که ملکه میشد نامادریش
همه چیز به خوبی میگذشت تا اینکه یه شب زمستونی زمانی که ملکه در حال خیاطی بود دختر پادشاه وارد میشه و از ملکه درخواست غذا میکنه.ملکه یه سیب قرمز رو به دختر پادشاه میده و با دیدن جای نیش عجیبی که روی سیب انداخته میشه تعجب میکنه با این حال این قضیه رو نادیده میگیره و با دست راست گونه شاهزاده خانم رو نوازش میکنه ،شاهزاده دست ملکه رو گاز میگیره و خونی که ازش بیرون میاد رو میمکه و ملکه از این کاره شاهزاده وحشت زده میشه اما با گذشت چند ثانیه بعد از تموم شدن کار سفیدبرفی ، دست ملکه بهبود پیدا میکنه
زمان میگذره و در اخر پادشاه هم طعمه دخترش میشه و تخت پادشاهی به ملکه میرسه. اون بعد از تاشییع جن🍎ازه همسرش و تاجگذاری به شکارچی ها دستور میده تا شاهزاده خانم یعنی سفید برفی رو به جنگل ببرن و قل🩷بش رو از بدنش جدا کنن. قلب حتی بعد از چندین روز که خارج از بدن سفیدبرفی بود همچنان به تپش ادامه میداد برای همین ملکه تصمیم میگیره اون رو میون میله های اهنی بزاره و با بندی از پیازسیر ببنده. ملکه به مدت ۶ سال با ارامش سرزمینش رو حکومت میکنه و دل مردم رو به دست میاره با این حال یه سال در حالی که نماشگاه بهاری در حال برگذاری بود اتفاقات بد رخ میده
یه سری از بازرگانا یه دفعه ناپدید میشدن و مردم به طور عجیب جونشون رو از دست میدادن . ملکه بعد از شنیدن این قضیه به طرف اینه جادویی میره و از اون راجب مقصر این قضایا میپرسه و متوجه میشه جسم شرور دخترخواندنش مقصر این قضیه هست برای همین با استفاده از خون و جادو سیب های طلسم شده میسازه و به سمت غاری میره که دخترش به همراه با کوتوله زندگی میکرده . سفیدبرفی یکی از اون سیب ها رو میخوره و تپش قلبش بلخره متوقف میشه و سال بعد دوباره همه چیز برمیگرده سر جای اولش
دو سال بعد از این اتفاق ملکه با شاهزاده ملاقات میکنه که قصد ازد۰واج با سفید برفی و متحد کردن سرزمین ها رو داره اما ملکه نمیتونم شاهزاده رو راضی که که سفیدبرفی مدت هاست که از بین رفته ... بعد از این اتفاق وقتی شاهزاده داشت به سرزمین خودش برمیگشت سفیدبرفی رو توی یه شیشه محصور شده همراه با کوتوله ها میبینه و بعد از یه سری اتفاقات شیشه توسط شاهزاده تکون میخوره و تیکه سیب که انگار توی گلوی سفیدبرفی گیر کرده بود میره بیرون و سفید برفی دوباره زنده میشه.
خلاصه که داستان جایی به پایان میرسه که سفیدبرفی نامادریش رو با بدترین روش ممکن که بخاطر قوانین تستچی ترجیح میدم نگمش🤌 از بین میبره و میاد توی سرزمینش ماجرای جادوگر بودن نامادریش رو پخش میکنه تا مردمش در رابطه با قضیه خون اشام بودنش با خبر نشن و اینجاست که داستان به نفع شرور داستان به خوبی و خوشی به پایان میرسه
𖥔 ࣪ ᥫ᭡ꗃ⋆࣪.
𖥔 ࣪ ᥫ᭡ꗃ⋆࣪.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
کارتون بچگیم بود.......شکستم هععععب
🥲🫂
کاملا تصوراتم به هم ریخت!
-خسته نباشی عالی بود:)
کلا همه چیز اونجوری که توی بچگی فکر میکردیم نیست...خیلی دردناکه=)💔
ممنون♡
فرصت؟