
شاید در دنیای قبل نتوانستیم خاطرات چندانی باهم بسازیم. اما حالا در این دیدار همدیگر را به خاطر خواهیم آورد...

به همدیگر قول دادیم که وقتی یکدیگر را در دنیای بعد ملاقات میکنیم، همه چیز را به یاد آوریم. تمام لحظات خوبمان را. حالا تمام آن کابوس ها تمام شد. تمام آن حرف های ناگفته، احساسات پنهانی و ... تمام شده. ما در اینجا هستیم. دنیایی که دیگر کسی نمیتواند، بینمان فاصله ای بیندازد. یک دنیای بدون ترس. بدون رنج. بالاخره از آن خواب بیدار شدیم و میتوانیم زندگی ای بسازیم که آرزویش را داشتیم. زندگی ای که بارها و بارها برایش رویاپردازی می کردیم

چند روز پیش یک کارمند جدید برای شرکتمان آمد. تومیوکا. وقتی اسمش را در لیست دیدم، احساس کردم قبلا این اسم به گوشم خورده. چندبار با خودم تکرارش کردم. ساعت 12 که شد ظرف غذایم را برداشتم و مشغول شدم. نگاهی به گل های ویستریا انداختم. چرا به نظرم آمده امروز بیشتر می درخشند؟! صدایی آرام زمزمه کرد :«کوچو....». برگشتم. سایه ای ساکت و آرام. به چشم هایش خیره شدم. خاطراتی در پس ذهنم گمشده اند. خاطراتی که شاید الان اگر زنده بودند، او را به یادم می آوردند. زمزمه کرد :« پروانه گمشده من...».

بعد از اصرارهای فراوان بالاخره مویچیرو قبول کرد همراهم به دیدن اکواریوم شهر بیاید. با اینکه همسایه جدیدمان بود ولی خیلی زود باهاش دوست شدم. مثل یک برادر کوچکتر مراقبم است. البته ناگفته نماند که چقدر به برادر دوقلویش علاقه دارد. هیچ وقت ندیدم از یکدیگر جدا شوند. شب ها به بالکن می آیند و مسابقه موشک کاغذی برگزار میکنند. تازگی ها هم به منم یاد داده تا درست کنم. دستش را میکشم ولی همچنان به آبی دریای پشت شیشه خیره شده. زمزمه میکند :« میدونی. حس خوبی به اقیانوس و موجودات دریایی ندارم. یه جوری آزارم میدن ». برادرش دستش را روی شانه اش میگذارد و می گوید :« چیزی نیست توکیتو. من اینجام. اینجا ».

هی میتسوری. اون عجیب الخلقه رو دیدی؟! رویم را برمی گردانم. منظورش را متوجه نمیشم. ادامه میدهد :« یکی از بچه های دبیرستانه. همیشه ماسک میزنه. چشماش دو رنگه هست. تازه یه نشون مار هم روی دستشه. میگن نفرین شده است!! ». سرم را تکان میدهم و کیکم را میخورم. موقع برگشت، از همان راه همیشگی میروم. خیابانی پر از درختانی که شکوفه های گیلاس صورتی دارند. درست همرنگ موهایم. همان طور که چشم هایم بسته بودند، به کسی برخورد میکنم. سریع میگویم :« ببخشین. ببخشین. من خیلی حواس پرتم. بذارین کمکتون کنم ». همان بود. کهربای درخشان من در دوره تاریک زندگی ام. به چشمش خیره میشوم. جای خاطراتی که نبوده اند را حس میکنم. نجوا میکنم :«من شما رو جایی دیدم؟!». لبخند میزند:« کانروجی. خیلی وقته که دنبالتم. میدونستم که شکوفه های بهاری همه چیز رو به یاد دارن».

از اول دلم میخواست افسر پلیس شوم تا به آن همه بی عدالتی و نامنظمی پایان دهم. البته ناگفته نماند گنیا هم به خاطر تنها نماندنش و پیروی از من، وارد این کار شد. خیلی وقت ها کارهایش عصبی ام میکند ولی نمیشود انکار کرد که برادر کوچکترم دوست داشتنی ام است. دوباره گزارش اشتباه مینوسد و رئیس باید مرا سرزنش کند. سر میزش میام و فریاد میزنم :« شینازوگاوا!! ». سرش را پایین می اندازد و میگوید :« ببخش برادر. نمیتونم برادر خوبی برات باشم ». چیزی درونم تکان میخورد. هجوم خاطراتی که مطمئنم بوده اند و الان گمشده اند. نجوایی که میگوید :« ببخش برادر. هیچ وقت باعث افتخارت نبودم. برای همین قبولم نکردی نه ؟! ». آرام دستم را روی سرش میکشم و میگویم :« هی. اشکال نداره. تقصیر منه. باید بیشتر مراقبت باشم و چیزای بیشتری یادت بدم. من اینجام برادر کوچولوی من ».

هی سابیتو. زود باش بریم الان دبیرستان شروع میشه ها. سریع کوله اش را میگیرد و باهم میدویم. از وقتی که تازه به این شهر آمدم، سابیتو تنها کسی بود که در اولین برخورد، باهم دوست شدیم. باهم قدم می زنیم و کارهای مدرسه را گروهی انجام می دهیم. یک بار از زخمی که روی گونه اش است سوال کردم. گفت مربوط به آتش سوزی خانه شان میشود. با لبخند میگویم :« هی سابیتو. به نظرت اینکه اینقدر ما باهم زود دوست شدیم، ممکنه که قبلا همدیگه رو دیده باشیم؟! ». با همان لبخند همیشگی اش می گوید :« من به این چیزا اعتقاد ندارم. فقط میدونم که هرکجا یا هر دنیایی که باشیم باهم دوست می مونیم. حتی اگه تو یه جهان دیگه هم باشه، قرار نیست دوستی مون رو هیچ وقت فراموش کنم ».
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها خیلی جدی با دیدن کامنت هاتون قلبم اکلیلی شده خیلی از نگاه های زیباتون متشکرم 3>✨
میتونم بگم بهترین پست با موضوع انیمه بود که تو این سه ماه دیدم😭👏🏻
چرا هر هربار می بینمش گریه میکنم؟؟؟؟
گریه نکن دورت بگردم
واییی خیلییی عالیییی بودددد
عالیی ترین پستی بود که تاحالا دیده بودممم خیلی خوشممم اومددد
قوربونت برم عزیزم :>>
تست٫پستت عالی بود (:
امیدوارم در آینده
بتونی بهترین کاربر تستچی بشی ! 💗
همینجوری ادامه بده و
از خودت بهترین و بساز !🌷
برات موفقیت های بسیاری آرزو میکنم
لطفا تست چگونه مانگا خلق کنیم رو لایک کن تا منم خوشحال بشم💗
کاورر🥲🥲🥲
3>
خیلی خوب بود واییی🥲
مرسی نفس :))
عه رفت تو درحال پیشرفت
خودمم هیچ وقت باور نمیکردم این پستم اینقدر ویو و لایک بگیره انگار یه رویاست✨
طبیعیه که واقعا واقعا دارم گریه میکنم؟
عه وا خاک به سرممم گریه نکننن
خیلی نامردیییی
هربار میخونمش گریم میگیرهههه
حتی سر م.ر.گ ساشا اینجوری گریه نکرده بودمممم
گفتی ساشا به سرم زد درباره اتک هم درست کنم یکی اینطوری 🤭✨️
اونجوری که من تو اشکام غرق میشممممم🥲
قطعیییی شد پست بعدی اتک هست!
خیلی نامردییییییی
*پ.ن*:"ساشا چیپس دستش باشه به جای سیب زمینی"
هوممم ایده های جذابی دارم واسه اتک. ولی باید صبر کنی اول توئیت بچه ها رو درست کنم بعدش قول میدم داستان تناسخ اونا روهم بنویسم ♡
باشههه
پس منتظر بااااش ایتس کامینگگگ سوووون
یسسسسس آیم ویتینگگگگ
راستی مایل به فرند؟
آره حتما
زیبایی رویت شد!
منم زیبایی رو تو چشمات رویت کردم!