انچه گذشت : من و مامانم رفتیم به کوچه دیاگون وسایلم رو خریدیم و همون اول از یکی بدم اومد اما مگی رو دپباره بعد از چند وقت دیدم بعد هم برگشتیم خونه(خیلی خلاصه و مختصر مفید😂) ناظر جون رد نکن
من و مامانم تا این حالت هانا رو دیدیم خندمون گرفت😂من رفتم هانارو بیدار کردم گفتم: هانا پاشو جلو تلویزیون خوابت برده برده بود.اونم از خواب پرید و گفت: کی ؟ من ؟ من خوابم برده بود ؟ گفتم : اره تنبل پاشو وقت ناهاره . رفتم لباسام رو عوض کردم وسایلم رو گذاشتم تو اتاق و اومدم برای ناهار
...« یه ماه بعد» ...
شب بود و من همینجوری تو تختم دراز کشده بودم و به ماه نگاه میکردم چون یه روز مونده بود به رفتن به هاگوارتز یعنی فردا میرفتم و قلب من از ذوووووققققق بسسسسییااااارررر داشت میودم تو دهنم ،انقدر از ذوق تند میزد که نزدیک بود از جاش بپره بیرون باز مث روز قبل از رفتن به کوچه دیاگون شب خوابم نمیبرد با این تفلوت که ذوق من بیشتر از دفعه قبلی بود تا صبح که اصلا خوابم نبرد حتی صبح هم خوابالود نبودم
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
به هرحال، این پارت هم عالییییییی بود😍💚
پارت سه هنوز تو برسیه🙂
پارت سه هنوز تو برسیه🙂
پارت سه هنوز تو برسیه🙂