یک داستان کلاسیک ❣
صبح روز بعد .روز تعطیل بود . یعنی نمی تونستم برم کتابخونه . آدام یک مهمونی تشکیل داده بود و من نمی خواستم برم ولی پدرم مجبورم کرده بود از پدر خواستم که توی نشیمن گاه باهاش صحبت کنم که این درخواست خیلی سخت بود .( صحبت ها صفحه بعد )
12 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
لایک نمیکنین 🥺🥺