نام داستان:یک تار ریش
روزی روزگاری،در زمان های نه چندان دور،مردی زندگی میکرد که کارش کاسبی بود،ولی در داد و ستد زیان کرده،بدهکار شده بود و روزگارش به سختی میگذشت.یک روز که مرد به سرکار میرفت دوستش را در کوچه دید.دوست از احوالش پرسید«سلام رفیق چطوری؟خیلی وقت است که تو را ندیده ام.»مرد هم با دیدن دوستش سلام کرد و بعد از احوال پرسی،از آنجا که دل پری داشت،شروع به درد و دل کرد و از مشکلات و سختی ها برای دوست گفت.دوست که دلش به حال مرد بیچاره سوخته بود،به او گفت:«چرا سراغ فلان کس نمیروی شنیده ام که هم ثروت بسیار دارد و هم دستش به کار خیر است و به قول معروف دست بده اش دراز است.»
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
فرصت