تو به من قول دادی!

روایت سرگردی که غرق شده بود. در بلندای ردای نسکافه ای رنگ عشق... داستان دزیره ای که در تاب سوزان اتش عشق، با تمام وجود خواست تا خواسته شود.

دزیره بود داستان عشقی که درد بود و درمان نداشت؛درد عشقی که کم دشمن نداشت

+نمیشه..وقتشه تمومش کنیم _د..داری شوخی میکنی؟! +رابطه من و تو مثل دو تا رود خشکه نیازی نیست که مسیرشون یکی باشه +نمیخوام ازت استفاده کنم _استفاده؟!دارم خواب میبینم نه؟

+برگرد...اینکه این احساسات رو وارد قلبت کنم،اشتباه بزرگی بود.میخوام قبل از اینکه پر رنگ تر بشه تمومش کنم _ترو خدا اذیتم نکن،قلبم درد میکنه من طاقتشو ندارم _میخوای اذیتم کنی..همینه نه؟من دوست دارم...

+خب متاسفم که احساست یک طرفست _تو به من قول دادی..قسم خوردی