داستانی کوتاه...
صدای جیغ های مادرش می آمد...
پدرش،گویی در شوک ابدی باقی مانده بود،و برادرش...برادرش به تختی که خواهرش روی آن دراز کشیده بود و ملاحفه ای سفید رنگ که کامل بدنش را پوشانده بود خیره ماند...او نمیتوانست تصور کند که دیگر خواهر کوچکش در این دنیا نیست...تمام خاطرات در ذهنش مثل بادی گذشت...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
قول بده حتی وقتی چراغ امیدت خاموش شد و شکست
باز هم قوی بمانی عزیزم نذار ستارگان برایم ز پسری گویند که اشک میریزد برای امید خاموش شده اش.
قوی ترین پسر بمان،باشه؟
خیلی زیبا بود
گریم گرفت
🕳️🕳️
🌹
وای نه این خیلی خیلی خیلی قشنگ بود
متشکرم...