یک داستان کوتاه دیگه
خشم را به وضوح در چشمان سرخش میدیدم ، مشت هایش را به دیوار میکوبید تا شاید نجات یابد عرق کرده بود و موهایش در هم بود به من نگاهی کرد و در جواب گفتم :« فایده ای ندارد ، بیا کمی با هم همصحبت بشویم » اما انگار جمله گوشش نم رسید و باز به کارش ادامه میداد ، دست هایش رنگ خون را گرفته بودند. ، سیاه سیاه ، اما قلبش سیاه نبود ، قلب به به اندازه ی یک دریای بی انتها پهناور و عمیق بود و آرام ، حتی موجی در آن نبود اما از وقتی که در این سلول سرد گرفتار شده دل دریایی اش به سنگ تبدیل شده
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
قشنگ بود🙏🏻💞
فرست؟