

پسرک روبه روی گلفروشی ایستاده بود. گلفروشی تم آبی پاستیلی داشت و در بازارچه ای خلوت بود. فروشنده مغازه از تاکسی پیاده شد و به طرف در شیشه ای مغازه رفت. در را باز کرد و کاغذ را چرخاند: open. هیونجین کمی نزدیکتر رفت و کنار مجسمه نشست. منتظر بود فروشنده مغازه، شیشه هارا تمیز کند، گلدان های جلوی مغازه را آب دهد، جلوی مغازه را جارو بزند و.. تا هیونجین نقاشی دیگری از او بکشد.

کمی صبر کرد، خبری نشد. بلند شد و دفتر و قلمش را در کوله اش گذاشت. سوییشرتش را بیشتر به خودش چسباند و به داخل مغازه رفت. او تا بحال از نزدیک فروشنده مغازه را ندیده بود. فروشنده مغازه پسرکی کم سن بود و چشم های روباهی داشت. بی حال سرش را روی میز گذاشته بود و استراحت میکرد. هیونجین آنقدر نرم و بی سروصدا وارد شده بود که پسرک نفهمید. کمی بعد هیونجین زمزمه کرد: ببخشید.. پسرک سریع بلند شد: سلام خوش اومدید. هیونجین لبخند زد. گرمای لبخندش، سردی آن روز بارانی را از بین برد

هیونجین گفت: میخوام چند شاخه گل بگیرم.. پیشنهادتون چیه؟ _من.. من رز سفید رو پیشنهاد میکنم یا گل های طبیعی.. چون نشون میده اون ع./ش./ق یا محبتی که بین دو نفر هست واقعیه.. هیونجین به حرف های پسرک خوب گوش کرد. پسرک لبخند زد و چال گونه اش خودنمایی کرد. هیونجین به چشمهای او خیره شد. بدون هیچ گونه اغراقی میتوانست چیزی را که سال ها پیش گم کرده بود، در چشمانش بیابد. هیونجین پرسید: اسمت چیه؟

_من جونگین هستم.. بعضی ها آی ان هم بهم میگن. هیونجین کمی فکر کرد و سریع ربط بین آی ان و جونگین را یافت.. + سفارش هم میگیرین؟ جونگین گفت: بله.. من توی جعبه، دسته گل و غیره سفارش آماده میکنم. هیونجین سفارشش را داد. جونگین گفت: اگه میشه شماره تونو بدید که هروقت آماده شد بهتون خبر بدم. هیونجین هم پاسخ داد: آره آره حتما. دفتر کاهی اش را بیرون آورد و ورق زد

جونگین تصویر خودش را لابه لای کاغذ های هیونجین میدید و تعجب کرده بود. به چشمان هیونجین خیره شده بود و سعی داشت انگیزه اش را پیدا کند. هیونجین هم میدانست جونگین به او خیره شده اما نگاهش نمیکرد. شماره اش را نوشت و به او داد. روز بعد، هیونجین کوله اش را کنارش گذاشت و روی چمن کنار مجسمه منتظر جونگین ماند. هنوز هوا بارانی بود و خیابان ها پر از چاله های آب بود. ابرها حرکت میکردند و تلاقی زیبایشان با آسمان را به رخ هیونجین میکشیدند.

جونگین رسید و در را گشود. به داخل مغازه رفت و با جعبه ای قلبی شکل بیرون آمد. به سمت هیونجین رفت و جعبه آبی کمرنگی را روبه روی او گرفت. جعبه پر از گل های رز سفید بود. هیونجین سریع بلند شد و جعبه را از او گرفت: ممنونم.. بعد دفتری با جلد آبی بیرون آورد. دفتری که خودش درست کرده و تمام نقاشی هایی که از جونگین کشیده بود داخل آن گذاشته بود. دفتر را روی جعبه گذاشت و جعبه را به او برگرداند. جونگین با تعجب پرسید: برای منه؟ +بله.. هدیه ای از طرف من برای تو.. جونگین دفتر را باز کرد و نقاشی ها را از نگاهش گذراند. صفحه آخر اینگونه نوشته شده بود:

جانان من، اکنون که این نامه را مینویسم، مهتاب اتاقم را روشن کرده. هرروز سپیده دم به شوق دیدارت بیدار میشوم و شبها به شوق دیدن ستاره ام به خواب می روم. ستاره من، هرگز نگو که کافی نیستی، تو نیمه خالی من را پر کردی. احساس میکنم چیزی که سال ها پیش گم کرده ام، در چشمانت میابم. شاید دیگر نتوانم ماه زیبایم را ببینم ولی هرگز چهره زیبایش را فراموش نخواهم کرد.. هوانگ هیونجین ۲۴ دسامبر ۲۰۲۳ جونگین بغضش را فرو فرستاد و سرش را بالا آورد تا از هیونجین تشکر کند، اما هیونجین آن جا نبود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببینید هیونجین و جونگین باهم بودن. هیونجین زمانی که میمیره جونگین خیلی ناراحت میشه و از اون شب به بعد توهم میزنه و همیشه فکر میکنه الان روز اولیه که باهم آشنا شدن و چون توهم زده بود اون جعبه گل رو براش درست کرده بود که بهش بده اوکی شدین الان؟ 😅
اون دفترچه هم برای سال پیشه یعنی سالی که هیونجین مرد :)
یعنی جوگین پسر هیوجین بود
نهههههههههه چه ربطی دارههههه 😱😱
وایییی
من الان فهمیدم داستانهه😭
عالی بود🎀
فقط یکم غمگین بود:(
مرسیییییی
امم سد اند بود دیگه ببخشید :)
اشکال نداره سد اند هات رو دوست دارم🍬
🍡
♡ ♡ ♡ ♡(بررسی)
ترو خدا یکی اینو منتشر کنههههه
داستانات🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
تو
@ɴɪʟᴇ ᴍᴏᴏɴ
ببینید هیونجین و جونگین باهم بودن. هیونجین زمانی که میمیره جونگین خیلی ناراحت میشه و از اون شب به بعد توهم میزنه و همیشه فکر میکنه الان روز اولیه که باهم آشنا شدن و چون توهم زده بود اون جعبه گل رو براش درست کرده بود که بهش بده اوکی شدین الان؟ 😅اون دفترچه هم برای سال پیشه یعنی سالی که هیونجین مرد :)
______
ای وای...بابا نکن اینکارو با مااااااااااا
هاهاها
سلام
خیلی خوب بود
میشه به داستان منم سر بزنید و کامنت بگذارید؟
نه اینکه فقط بگید عالی، فرصت ، خوب ، وافعا نظرتون رو بیان کنید : اسمش : زندگی جدید من
من وافعا داستانات رو خوندم فکر کنم جدا از هم بودند ولی هیوی سر در نیاوردم میشه یه توضیح کلی بدی؟
مرسی
چشم حتما
پینه
هق نباید اینطوری تموم میشه🥺❤️🩹
واییی ببخشیددد ولی بهش میومد 🥺🤧
هر چیزی که تو بنویسی قشنگه🥲☘️🤍
من اولین نفری بودم ک فلسفهی پشتش رو فهمیدمااا
دو سه سالی میشه تو کار تفسیر مثنویام، بخاطر همین😭🤏🏿
صد آفرینننننن مرحبااااااا
حیحی
🥲🌱
خوشم میاد اونقد داستانتو پیچیده میکنی که هیچکسی نمیفهمه😍🤡
و این نشونه اینه که کارت رو درست حسابی بلدی و این خودش ی هنره به تمام معنا عه🎀
حیحیییی گودرت خاله نیلمآهه دیگه😎
واقعاااا؟ ذوققققققققق چییهههههههه اصلاااااااااا
🥺🥺🥺🥺