
ممنون که این پست رو برای خوندن انتخاب کردی🥲

اگه هزارتا مرغ کاغذی درست کنی آرزوت برآورده میشه..... افسانه قشنگیه.... من و مویچیرو صمیمی ترین دوستای بچگی بودیم اون همیشه رویا پرداز بود و من واقع بین اون همیشه درباره افسانه یه اگه هزار تا مرغ کاغذی درست کنی آرزوت برآورده میشه میگفت و من میدونستم همه این ها دروغه اما.... اون این افسانه رو دوست داشت....

یک روز مثل همیشه به مدرسه رفتم و پشت میز نشستم و حس کردم مویچیرو از پشت بغلم کرده و با لبخند گفت: قول میدم هزار تا مرغ کاغذی رو درست کنم و آرزومو به تو بدم! میخواد آرزوشو به من بده؟....پسر مهربونی بود...

روز ها و ماه گذشت و مویچیرو به من هر روز یک مرغ کاغذی میداد و من هم با لبخند قبول میکردم و داخل جعبه میذاشتم بالاخره مرغ های کاغذی به 998 رسیدند! من خوشحال شدم چون فقط دوتا دیگه مونده بود! مثل همیشه به مدرسه رفتم و با لبخند پریدم بغل مویچیرو و با لبخند گفتم: هی دو تا دیگه مونده تا مرغ های کاغذی هزار تا بشن!

وقتی دقت کردم دیدم مویچیرو مثل قبل نبود....سرد بود....حسی نداشت....نمیخواست باهام صحبت کنه....درسته یادم رفته بود... مویچیرو مریض بود.....بیماریش پیشرفت کرده بود و باعث شده بود که من رو یادش نیاد...ناراحت شدم میخواستم چیزی بگم اما اون زودتر شروع به صحبت کرد

مویچیرو درحالی که لحن سردی داشت و ازم فاصله گرفت گفت: آها...و تو کی هستی؟ قابم با این کلمه شکست و آرام گفتم: منم هارو دوست صمیمیت... مویچیرو ابرویی بالا انداخت و گفت: هارو؟ من کسیو به این اسم نمیشناسم.... قلبم شکست....میخواستم گریه کنم اما جلوی خودمو گرفتم و ازش آرام دور شدم و گفتم: باشه مزاحمت نمیشم....

رفتم...و چند روز نزدیک مویچیرو نشدم اما یک روز موفق شدم باهاش ارتباط برقرار کنم و او آرام بهت یه مرغ کاغذی داد! آره! فقط یک دونه دیگه مونده بود تا هزار تا بشه! اما...

یکروز وقتی به مدرسه رفتم فهمیدم مویچیرو مر.ده....تو شوک بودم.....چطوری امکان داشت؟....نمیتونستم باور کنم....میخواستم همش یه خواب باشه.... تو اتاقم بودم تنها چیزی که از مویچیرو برام باقی مونده بود لباس فرم مدرسش بود...
تو اتاق درحالی که لباس فرم مویچیرو رو بغل کرده و گریه میکردم متوجه چیزی تو جیبش شدم...آروم اون شئ رو برداشتم... دیدم آخرین مرغ کاغذی بود...بزرگ تر از بقیه.... وقتی داشتم به مرغ کاغذی نگاه میکردم متوجه شدم روش یه نامه ای نوشته شده...
درسته از طرف مویچیرو بود.... نوشته بود: هارو قولی که داده بودم رو یادم نرفته اینم آخرین مرغ کاغذی....امیدوارم زیاد ناراحت نشی دوست دارم به خوبی از آرزوت استفاده کنی و همیشه موفق باشی....دوست داشتم از طرف مویچیرو دست خودم نبود....شروع به گریه کردم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ 🥀🥲 ⋆ ᥫ᭡⋆ پایان ⋆ ᥫ᭡⋆
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این داستان رو با کمی تغییر از کانال @anime_roman تو روبیکا اوردم 🙃
عه شوهرم
من دقیقا همینو توی ی سایت دیگه خوندم
واقعا ؟ منبع من یک کانال روبیکا بود
😂🗿😐