قرمز؛

همیشه‌‌از‌قرمز‌متنفربودم. آخه‌کی‌قرمزو‌دوست‌داره؟ سال‌اخر‌دبیرستان‌بود،‌بچه‌ها‌گفته‌بودن‌دانش‌اموز‌جدید‌توی‌کلاس‌ماهست،زنگ‌خورد‌و..

یه‌دختر‌با‌موهای‌قروز‌واردشد.. همه‌جذبش‌شده‌بودن‌ولی‌من‌با‌خودم‌گفتم:قرمز؟چقدرضایع.. معلم‌گفت‌این‌دانش‌اموز‌جدیده،اسمش‌شارلوته.

شارلوت‌سرش‌رو‌تکون‌‌داد‌،خنیدو‌اومد‌و‌دقیقا‌نشست‌کنار‌من،به‌من‌سلام‌کرد‌و‌اسممو‌پرسید،من‌گفتم‌اسمم‌جِیکه‌و‌اونم‌گفت‌خوشبختم،‌درس‌که‌شروع‌شد‌اونم‌شروع‌کرد‌باهام‌حرف‌زدن..

حرف‌زد‌و‌حرف‌زد. خیلی‌زود‌یخش‌باز‌شد‌و‌شروع‌کرد‌از‌چیزای‌مورد‌علاقش‌حرف‌زد.. منم‌جذبش‌شدم،بعد‌از‌کلاس‌شمارشوداد‌. وقتی‌رسیدم‌خونه‌دیدم‌بهم‌پیام‌داده،بازش‌کردم..

نوشته‌بودشبت‌بخیر‌بایه‌قلب‌قرمز. اون‌شب‌همش‌بهش‌فکر‌میکردم،نمیخواستم‌باورش‌کنم‌چون‌فقط‌یه‌روزن‌که‌اون‌رو‌دیدم‌ولی‌عاشـ+ـقش‌شده‌بودم..عاشـ+ـق‌اون‌و‌رنگ‌قرمز.. فرداش‌که‌رفتم‌مدرسه‌دوباره‌باهم‌حرف‌زدیم‌و‌بعدازمدرسه‌رفتیم‌پارک،توی‌پارک‌بهم‌گفت..

میدونم‌‌فقط‌یروزه‌که‌باهات‌آشنا‌شدم‌ولی..عاشـ+ـقتم.. اون‌موقع‌قلبم‌تند‌زد‌و‌بهش‌زل‌زده‌بودم‌ولی‌منم‌همون‌حس‌رو‌داشتم،‌بعد‌از‌چند‌ثانیه‌سرمو‌تکون‌دادم‌و‌گفتم‌منم..همینطور...

یه‌هفته‌بعد: الان‌یه‌هفته‌هست‌که‌باهـ+ـمیم،عاشـ+ـق‌رنگ‌قرمزم،عاشـ+ـق‌رنگ‌قرمزم! یه‌روز‌بعد‌از‌مدرسه‌باهـ+ـم‌رغتیم‌بیرون‌و‌قدم‌زدیم،دست‌همو‌گرفته‌بودیم،تا‌شب‌بیرون‌بودیم..

اونقدری‌راه‌رفتیم‌که‌رسیدیم‌به‌خونه‌ی‌من،‌خونه‌ی‌من‌نزدیک‌تر‌بود‌بخاطر‌همین‌اول‌رسیدم،قبل‌از‌اینکه‌برم‌داخل‌بهش‌گفتم،عاشـ+ـقتم!و‌عاشـ+ـق‌قرمزم..‌و‌رفتم‌داخل..‌ زود‌لباسامو‌عوض‌کردم‌و‌خوابیدم.. فردا:

فردا‌که‌رفتم‌مدرسه‌خبری‌از‌شارلوت‌نبود،وقتی‌اومدم‌خونه‌شب‌بود،هیچکدوم‌از‌پیامامو‌نخونده‌بود،مامان‌شارلوت‌بهم‌زنگ‌زد‌و‌باگریه‌گفت.. شارلوت‌دیشب‌نرسید‌خونه.. گوشب‌از‌دستم‌افتاد..

رفتم‌بیرون‌و‌به‌سمت‌خونشون‌دویدم..روی‌خیابون‌پر‌از‌رنگ‌قرمز‌بود..و‌من‌شارلوت‌کوچولوم‌رو‌دیدم‌که‌روی‌زمین‌افتاده.. اگه‌اون‌شب‌تا‌خونشون‌همراهیش‌میکردم‌این‌اتفاق‌بازم‌میوفتاد؟ به‌هر‌حال از‌رنگ‌قرمز‌متنفرم!