شاهدخت و پرنس1

یه رمان خیلی خوب نوشتم(از نظر خودم) هلما یا star girlهستم🥢💭

اسم رمانمون:شاهدخت و پرنس

شاهدخت و پرنس ✨🖤 در روزگاران قدیم یک دختر فقیری به نام الیزابت زندگی میکرد. الیزابت از بچگی تنها بود پدر و مادرش رو در یک حادثه از دست داده بود. پدر الیزابت کشاورز بود و یکروز مریضی خیلی بدی گرفت و مادر الیزابت رفت از سر چشمه اب بیارد ولی در زبان جنگ یک نفر با تیر مادرش را به قتل رسوند. و پدرش از مریضی مرد. الیزابت یه دوستی داشت به اسم جان جان هم در بچگی پدر مادرش رو داخل جنگ از دست داده بود. و جان برای انتقام تصمیم گرفت در تیم جنگنده دشمن باشد.

و جان پر از گناه شد. و تصمیم گرفت پیش یک جادوگر برود و بهش بگه که چجوری گناهاش رو پاک کنه. جادوگر یک فرشته بود که به شکل جادوگر در اومده بود. فرشته به جان گفت من تو رو به یک گربه تبدیل میکنم. تا وقتی که دوست دوران بچگیت رو پیدا نکنی نمیتونی انسان بشی و جان رو تبدیل به گربه کرد. جان هم در بغل خونه الیزابت یک خونه پیدا کرد الیزابت هر روز به جان غذا میداد و ازش نگهداری میکرد. یکروز.....

تمام ساکنین شهر الیزابت رو مسخره کردند الیزابت اومد خونه و برای جان درد و دل کرد جان فهمید که او مثل دوست بچگیش الیزابت هست. و بعد عکس بچگی الیزابت رو در قاب عکس دید جان به انسان تبدیل شد و الیزابت خیلی تعجب کرد . الیزابت گفت:تمام ماجرا رو بهم بگو. جان تمام ماجرا را براش توضیح داد و بعد اون دو تا تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند بعد از ازدواج جان و الیزابت تصمیم گرفتند راجب مادر و پدر الیزابت تحقیق کنند

اگر حمایتا زیاد باشه پارت بعدی هم میسازم