15 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 2 هفته پیش 47 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
تاحالا شده بشینی و فقط به پروانه هایی نگاه کنی که توی آسمون پرواز میکنن؟خب...این داستان فرصت خوبیه که بتونی اینکارو بکنی!
از خواب پرید.اولین چیزی که چشمش به آن افتاد،آسمان مثل همیشه آبی بود و پروانه های آبی رنگی که دور گل های محوطه جمع شده بودند.
خودش را سرزنش کرد که دوباره در کلیسا خوابش برده و از جایش بلند شد.به سمت پروانه ها و گل های سفید رنگ رفت.پروانه های همرنگ آسمان خیلی مشخص نبودند.
چشمان قهوه ای اش را به آنها دوخت و آرزو کرد کاش خودش هم میتوانست اینگونه آزادانه در آسمان پرواز کند.
نمیدانست چه اش شده.هیچوقت چنین حس عجیب غریبی نداشت.البته چندوقتی میشد که تحول را در خود حس میکرد،از وقتی شروع کرده بود به دیدن آن خواب ها.
خواب ها عجیب بودند.همیشه کسی را میدید که صورت نداشت و به روح ها میماند ولی انگار دوست قدیمی اش بود.خواب ها درست مثل واقعیت بودند،چون در کلیسا اتفاق میفتادند و گل های سفید و پروانه های آبی هم در آن خواب ها حضور داشتند.نمیدانست این خواب ها چه معنایی میدهند.شاید باید به دنبال تعبیرشان میرفت.
در شهر قدم زد و چهره مردم را دید.همه چیز درست مثل یک یکشنبه آرام بود.همه مشغول کارهای خود بودند.
بچه ها در پارک ها نشسته بودند و احتمالا بازی های مذهبی میکردند.شهر مثل همیشه در آرامش به سر میبرد.
تکه ای نان خرید و به سمت خانه حرکت کرد.احساسات روحانی،درونش به غلیان افتاده بودند.همه چیز آرام و دلپذیر بود.باری دیگر به آسمان خیره شد.ابرهای سفید،به کندی حرکت میکردند و آسمان آبی آبی بود.صدای چهچه آرام گنجشکان به گوش میخورد.زمستان رو به اتمام بود و بهار انتظارشان را میکشید.نسیم خنکی میوزید.
دنیا در سکوتی ملکوتی به سر میبرد.همه چیز زیبا و قابل پرستش بود،همه چیز نشانی از وجود خدا میداد.
گازی به تکه نان زد و به راه خود ادامه داد.همیشه از این پیاده روی ها لذت میبرد،چون میتوانست تامل کند و به زیبایی آرامش بخش همه چیز بیندیشد.
وارد خانه شد و مشغول درست کردن کمی چای شد.نیاز به یک نوشیدنی داغ داشت تا وجودش را پر از گرما کند.
فردا با چندتا دیگر از خانم های شهر قرار بود برای بچه های یتیم لحاف ببافند.از تجمع خوشش نمیامد،اما به عنوان خواهر مقدس برایش بد بود که نرود.
کمی مربای توت فرنگی در قفسه ها داشت.مربا را برداشت و به نان تازه مالید.نان و مربا و چای خیلی وسوسه کننده به نظر میرسید.انجیل را برداشت و چندتا آیه خواند.سپس یک قلپ چای نوشید و گازی به نان و مربا زد.
خورشید کم کم درحال غروب بود و میشد درخشش کم ستاره ها در آسمان را دید.
ساعت بزرگ هشت را نشان میداد.به سمت تخت حرکت کرد،شب ها زود میخوابید تا صبح ها زود بیدار شود.
پروانه های آبی روحش را به عالم خواب هدایت کردند.
بار دیگر در زیرزمین کلیسا بودند و روح به دنبالش بود.از روح پرسید:«تو کی هستی؟».
روح لبخند مرموزی زد:«من؟من روحم.مگه نمیبینی؟».
برگشت و او را نگاه کرد:«این که روحی رو میبینم.ولی دلیل خاصی داره که دنبال منی؟».
_چرا نباید دنبال تو باشم،ربکا؟
با شنیدن اسمش از دهان روح نفسش در سینه حبس شد،ولی کم نیاورد:«چه قصدی داری؟».
روح ساکت شد.سپس زمزمه کرد:«قصد بدی ندارم،باور کن...».
ربکا که لحن روح را شنیده بود،تصمیم گرفت حالت دفاعی به خود بگیرد و جواب داد:«پس...چه قصدی داری؟».
روح که زانوهایش را در بغل گرفته بود(البته اگر چنین چیزی امکان دارد)خیلی کوتاه و مختصر گفت:«من..تنهام».
ربکا با ملایمت گفت:«دوستای روح نداری؟».
روح پاسخ داد:«من نمردم.منم مثل تو یه انسانم».
ربکا با تعجب به روح خیره شد،انگار منتظر توضیحات بیشتری ست.
روح لبخند پت و پهنی زد:«گفتم دیگه...من انسانم،مثل تو.اسمم آرتوره».
ربکا اسم را در دهانش مزه مزه کرد:«آرتور...».
ربکا کنجکاوانه پرسید:«توی واقعیت هم هم رو دیدیم؟».
آرتور سرتکان داد:«من تو رو دیدم،نه تو منو».
ربکا آرام پرسید:«این همه آدم...چرا انتخاب کردی با من دوست بشی؟».آرتور خندید:«خب...موقعی که داری کار برای کلیسا انجام میدی میبینمت».
ربکا که مشکوک شده بود گفت:«پس چرا من تاحالا ندیدمت؟».
لب های آرتور به خنده تلخی باز شد:«من اجازه ندارم بیام داخل کلیسا».
ربکا به او خیره شد ولی آرتور توضیح دیگری نداد.
آرتور به نقطه نامشخصی نگاه کرد و گفت:«بازهم همو میبینیم،ربکا.فعلا».
ربکا از خواب پرید.از پنجره به بیرون نگاه کرد.آفتاب درحال بالا آمدن از بالای کوه بود.
آرتور که بود؟چرا مدام در خواب هایش ظاهر میشد؟
به سمت آشپزخانه رفت و برای خودش یک تخم مرغ نیمرو کرد.کمی چای درست کرد و بعد،مشغول خوردن نان تست با تخم مرغ و چای شد.
ساعت هشت با بانوان برای لحاف دوزی قرار داشت و حالا ساعت هفت بود.انجیل را درآورد و مشغول خواندن آن شد.وقتی ساعت هفت و نیم را نشان داد،از جایش برخاست و به سمت خانه اندروزها که قرار بود جلسه در آن برگزار شود میرفت.خدا میدانست این خانم ها قرار بود موقع لحاف بافتن چقدر پشت سر مردم بی گناه غیبت کنند.
آهی کشید و به راهش ادامه داد.همیشه سعی میکرد سوار درشکه نشود و از پاهایش برای حمل و نقل استفاده کند که در سلامت بماند.
خانه اندروزها یک سالن بزرگ داشت و برای همین برای برقراری جلسه انتخاب شده بود.به آرامی زنگ را فشرد و پس از اینکه خانم اندروز در را باز کرد وارد شد.خانم اندروز زنی بود با موهای قهوه ای که همیشه بالای سرش جمعشان میکرد،چشمان ریز آبی،لب های به هم فشرده و دماغی سربالا.یک پیراهن بلند سرخابی هم بر تن داشت که غیر از دستانش،همه جای بدنش را میپوشاند.ربکا لبخند کوچکی زد:«لباس زیبایی پوشیدین،خانم اندروز».
خانم اندروز هم به زور لبخند زد:«اوه،متشکرم ربکا.خیلی ممنونم که اومدی».
بعد به سمت سالن هدایتش کرد:«از اولین کسایی هستی که رسیدی».
در سالن،ربکا با یک میز صبحانه رو به رو شد.با صدایی که از زحمت از گلویش درمیامد و نشان میداد که اصلا این موضوع را پیش بینی نکرده است گفت:«من...من صبحانه خوردم و اومدم».
خانم اندروز روی یکی از کاناپه ها نشست و درحالی که دستش را سمت گلدوزی اش دراز میکرد با لحنی نسبتا سرد گفت:«که اینطور».
ساعت نزدیک های هشت بود و زن ها یکی یکی میرسیدند.چه پیر و چه جوان،چه مجرد و چه پیردختر و چه تازه عروس،همه گرد هم آمدند و صبحانه میل کردند.ربکا با دیدن این صحنه لبخند زد.اتحاد مردم چیز خوبی بود.اتحاد به درد میخورد.خداوند اتحاد را میپسندید.
بساط صبحانه جمع شد و چندتا از خانم ها همراه خانم اندروز رفتند تا با او ظرف بشورند و ربکا هم یکی از آنها بود.خانم اندروز روی یکی از کاناپه ها نشست و درحالی که دستش را سمت گلدوزی اش دراز میکرد با لحنی نسبتا سرد گفت:«که اینطور».
ساعت نزدیک های هشت بود و زن ها یکی یکی میرسیدند.چه پیر و چه جوان،چه مجرد و چه پیردختر و چه تازه عروس،همه گرد هم آمدند و صبحانه میل کردند.ربکا با دیدن این صحنه لبخند زد.اتحاد مردم چیز خوبی بود.اتحاد به درد میخورد.خداوند اتحاد را میپسندید.
بساط صبحانه جمع شد و چندتا از خانم ها همراه خانم اندروز رفتند تا با او ظرف بشورند و ربکا هم یکی از آنها بود.
یکی از ظرف ها را کف مال کرد و داد دست مارگارت،دختر بیست ساله ای که تازه عروسی کرده بود و بقیه برای اینکه خجالتش ندهند از نام کوچکش استفاده نمیکردند.مارگارت با خانم جونز که بغل دستش ایستاده بود،سخت مشغول صحبت بود و کمی دیر متوجه بشقاب کفی مال شد.بشقاب را با حواس پرتی گرفت و همانطور که فک میزد،ظرف را آب کشید.خانم جونز(معلم سی ساله سختگیر با عینک گرد)درحالی که بشقاب را پاک میکرد با دقت به حرف های مارگارت گوش سپرد.
ربکا که درحال کفی کردن یک لیوان بود،سعی کرد به حرف های آنها گوش کند.مارگارت با شوق و شور میگفت:«به نظرم باید هرچه زودتر اعدامش کنن.منظورم اینه که،اون قدرت شیطانی داره،مگه نه؟!».
خانم اندروز چینی به بینی اش داد و گفت:«بانوان،حرف کمتر،کار بیشتر».
مارگارت که مثل دختر مدرسه ای ای که مچش را موقع نوشتن تکلیف های دیروزش سرکلاس گرفته بودند،سرخ شده بود سرش را پایین انداخت:«متاسفم خانم اندروز».
خانم جونز بدون هیچ حرفی سعی کرد سرعت پاک کردنش را بالا ببرد.ربکا هم که تمام ظرف ها را کفی کرده بود،آشپزخانه را ترک کرد و به جمع زنانی که حرف میزدند و لحاف میدوختند پیوست.
در سکوت،انگشت هایش را به سرعت حرکت داد تا لحاف ببافد.نمیخواست بچه های یتیم بیشتر از این گرسنگی بکشند.
_ماجرای آرتور رو شنیدین؟
ربکا تا این نام را شنید گوش هایش را تیز کرد.حتما مردم زیادی وجود داشتند که اسمشان آرتور بود. با این حال،اگر گوش میداد که ضرر نمیکرد.از کجا معلوم این آرتور آرتور درخوابش نبوده است؟
خانم براون که عاشق غیبت کردن بود از خانم اسمیت پرسید:«نه،نشنیدم».
خانم اندرسون نخودی خندید:«عجیبه که هنوز به گوش شما نرسیده،خانم براون».خانم براون به فضولی معروف بود.همهمه ای به نشان موافقت با خانم اندرسون بلند شد.
خانم براون لبخند زد:«خب،برام تعریف نمیکنین؟».
خانم کارتر سرش را بلند نکرد و همانطور که با سرعت سرسام آوری لحاف را میدوخت،شروع کرد به تعریف کردن:«آرتور مورفی.مردی که بین بیست تا سی سالشه و تنها زندگی میکنه.نه دوستی داره،نه آشنایی و نه خانواده ای.
ماه قبل،به دکتر مراجعه کرد».
لحظه ای نفس گرفت تا حرف هایش در فضا بماند و شنونده حرف هایش را هضم کند.شایعه شده بود خانم کارتر داستان مینویسد و شاید برای همین بود که تا همین جای داستان هم که جای خاصی را روایت نمیکرد چیز هیجان انگیزی به نظر میرسید.
خانم کارتر دوختن یک بخش از لحاف را تمام کرد و درحالی که سوزن نخ میکرد ادامه داد:«به دکتر گفت که دست چپش بدون اراده خودش رفتار میکنه.اولین بار بود که دکترها چنین چیزی میشنیدن».
خانم کارتر مکث کوتاهی کرد و برای اولین بار سرش را بلند کرد تا چهره ی شنونده هایش را ببیند.انگار چهره های آنها مطابق با میلش بود،چون با رضایت لبخند زد و درحالی که سر کارش برمیگشت،با آب و تاب گفت:«آرتور به تمام دکترها سر زد.هیچکدومشون علاج این موضوع رو نمیدونستن.اون حتی پیش روانشناس هم رفت،ولی هیچکس هیچی نمیدونست.
دست چپش اغلب اوقات بدون اجازه حرکت میکرد.به چیزهایی دست میگذاشت که نمیخواست،چیز میشکوند،چیز مینوشت...هرکاری که فکرشو بکنین».
این بار که کلامش را قطع کرد،اعتراض همه بلند شد.خانم کارتر که به نظر میامد از این که مجبور شده حرفش را نیمه کاره بگذارد اصلا ناراحت نشده بود،گفت:«حقیقتش سوزن رفت توی دستم».
خانم اندروز برای او پانسمان آورد تا دیگر بهانه ای برای ادامه ندادن نداشته باشد.گویی روحیه خشک خانم اندروز هم به ماجرای آرتور علاقه مند شده بود.تنها کسی که بنظر میامد علاقه نشان نیمدهد،ربکا بود.البته ربکا بیشتر از هرکسی علاقه داشت،فقط بقیه بانوان حاضر در اتاق این موضوع را نمیدانستند.
خانم کارتر ادامه داد:«آرتور که از این موضوع رنج میبرد،تصمیم گرفت سری به کلیسا بزنه.نمیدونست چرا،ولی حس میکرد میتونه جوابش رو توی کلیسا پیدا کنه.همینطور هم شد».
خانم کارتر نخش را گره زد و دوباره مشغول سوزن نخ کردن شد.خانم جونز که گوش میداد گفت:«همون داستانیه که مارگارت برام تعریف میکرد؟».
مارگارت سرتکان داد:«درسته.خواهر مقدس،تو توی کلیسا آرتور مورفی رو ندیدی؟».
ربکا که یاد حرف های آرتور در خوابش افتاده بود،به آرامی پاسخ داد:«نه».
خانم کارتر که ساکت نشسته بود تا صحبت میان بانوان تمام شود،اکنون با شور و شوق بار دیگر ادامه داد:«وقتی به کلیسا اومد،هیچکس حرفش رو باور نکرد.طبیعی بود.ولی وقتی حال بد آرتور و میزان دکترهایی که رفته بود رو دیدن،تصمیم گرفتن حرفش رو باور کنن.
بعد از یه عالم انجیل خوندن،کشیش و خواهرهای مقدس به این نتیجه رسیدن که این دست آرتور،توسط خدا یا شیطان کنترل میشه».
خانم کارتر این بار متوقف شد تا بتواند رشته کلامش را به دست بیاورد.تعجبی نداشت که همه از این موقعیت استفاده کردند تا حرفشان را بزنند.
خانم دیویس که اشک هایش را پاک میکرد،گفت:«عجب قصه دردناکی!».
خانم جانسون با لحن سرزنش آمیزی به خانم دیویس گفت:«این قصه نبود،ماریا.این حقیقت بود».
مارگارت لب هایش را به هم فشرد:«موندم از کجا فهمیده که باید بره کلیسا».
ربکا که ساکت مانده بود گفت:«شاید..توی خوابش دیده بود؟».
از آنجایی که ربکا غیر از کمی سرتکان دادن یا نه و بله گفتن از اول آنروز تا الان حرف خاصی نزده بود،همه با تعجب برگشتند و او را نگاه کردند.ربکا در خودش مچاله شد و گونه هایش رنگ گوجه شدند.
خانم جونز که عینکش را تنظیم میکرد بی توجه به ربکا گفت:«سوال اصلی اینه که اونا چرا اینطور تبعیر کردن که قدرت خدا یا شیطان کنترلش کرده».خانم اندروز اخم کرد:«بهتره خواهرهای مقدس و کشیش رو زیر سوال نبری».
خانم کارتر با دقت به چهره بقیه خیره شده و منتظر مانده بود تا بحثشان به پایان برسد.وقتی چهره های مشتاق برای شنیدن ماجرا را دید دوباره ادامه داد:«اونا مدت زیادی عمل دست آرتور رو دیدن و بالافاصله نتیجه گیری کردن:دستش توسط شیطان کنترل میشه».
صدای شیون آشکار خانم دیویس سخن خانم کارتر را قطع کرد.ربکا کمی جوش آورده بود:«چرا این نتیجه گیری رو کردن؟».
خانم کارتر با صدای لطیفی گفت:«مگه خودت جزو خواهران مقدس نیستی؟توی نتیجه گیری ها نبودی؟».
ربکا با خشم گفت:«نه خیر،من نبودم».
خانم کارتر شانه بالا انداخت:«خب،من فقط گوینده بودم،عزیزم».
مارگارت با حرارت قضیه را جمع بندی کرد:«آرتور فعلا اجازه نداره به کلیسا بیاد یا با افراد در ارتباط باشه.میترسن قدرت های شرورانه اش مسری بشه».
ربکا با لحن مضحکی گفت:«واقعا مسخرس!چرا باید اینجوری فکر کنن؟مگه آرتور چه گناهی کرده؟دستش از کنترلش خارجه...این به اون ربطی نداره!چرا به جای اینکه از همه چی محرومش کنن به فکر علاجش نبودن؟این چه تصمیمی بود اینا گرفتن؟».
خانم جونز با خونسردی گفت:«میتونی خودت بری و بهشون اعتراض کنی.ما که این تصمیمو نگرفتیم».
نگاه بقیه مثل خنجر در قلب ربکا فرو میرفت.متوجه شد آنها به خاطر این حرف ها فکر میکنند او عجیب است و شایستگی خواهر مقدس بودن ندارد.
نگاهش به خانم دیویس افتاد و با خودش فکر کرد که چرا هیچکس به خانم دیویس جوری که به او نگاه میکنند نگاه نمیکند و سریع پاسخ را دریافت:همه به این رفتار خانم دیویس عادت کرده بودند ولی عصبانیت ربکا تازگی داشت.
ربکا که عصبانیت در دلش مثل سیر و سرکه میجوشید دیگر چیزی نگفت و مشغول دوختن شد.نمیدانست چرا اینقدر حس عصبانیت میکند.او حتی نمیدانست آرتور در خوابش آرتور مورفی است یا نه.اگر هم آن روح واقعا آرتور مورفی بود چه فرقی به حال او میکرد؟هیچوقت این گونه عصبانی نشده بود.
در دلش،فقط و فقط یک آرزو داشت؛اینکه زودتر این جلسه پایان یابد تا او بتواند به خانه بازگردد.
خودش را روی کاناپه رها کرد.شقیقه هایش را ماساژ داد؛سرش به شدت درد میکرد.رغبتی برای خوردن ناهار نداشت.اشتهایش را در خانه خانم اندروز جا گذاشته بود.با خودش عهد کرد که دیگر هیچوقت به چنین جلساتی نرود.مهم نبود که خواهر مقدس است یا نه،فقط دیگر به چنین جلساتی که زن ها پیش هم غیبت میکردند و شایعه بازگو میشد نمیرفت.
کمی دراز کشید و چشمانش را بست.میخواست به خودش استراحت بدهد.شاید حتی خوابش میبرد و آرتور را میدید...اگر آرتور را میدید میتوانست از او بپرسد آرتور مورفی است یا نه.از این فکر لبخند به لبش آمد و با لبخند،خود را به دنیای خیال سپرد.
وقتی چشمانش را باز کرد،توی یک دشت بود.باد خوبی میوزید و موهای ربکا را به رقص درمی آورد.پروانه های آبی در آسمان میرقصیدند و خلاصه،فضا مهیا بود که ربکا سردردش را فراموش کند.
_میبینم که اومدی.
ربکا سرش را چرخاند و آرتور را دید که بغلش نشسته بود.حالت آرتور از روح تا حدودی درآمده و مادی تر شده بود.اما شاید هنوز هم روح بود.
ربکا لبخند زد:«آره،اومدم».
سپس زمزمه کرد:«آرتور...آرتور مورفی...».
آرتور لبخند زد:«بله؟».
ربکا که به نظر میرسید چندان تعجب نکرده است با حالتی که آرتور نتوانست آن را درک کند گفت:«هوم...حدس میزدم...».
رد اخم روی ابروهای آرتور دیده شد:«پس تو هم ماجرای دست شیطانی من رو شنیدی،ربکا؟».وقتی اسم ربکا را ادا میکرد،لحنش حالت سرزنش آمیزی داشت.
ربکا که لحظه ای چشم از آسمان و پروانه ها برنمیداشت گفت:«آره».و سکوت پیشه کرد.تنشی نامرئی بین آن دو ایجاد شد.
ربکا بالاخره نگاهش را از آسمان گرفت و به آرتور خیره شد:«آرتور،خیلی ناعادلانه رفتار کردن».آرتور آتش خشم را از پس چشمان ربکا میدید.با لحنی خسته گفت:«عیبی نداره ربکا.این رفتارشون کاملا طبیعیه.اونا میترسن و این ترس باعث میشه بخوان من ازشون فاصله بگیرم.عادیه.شاید واقعا باید ازشون دور شم.به هرحال من دست شیطانی دارم».
ربکا پوفی کرد:«آرتور،نذار برات رئیس بازی دربیارن!نذار همه چی رو طبق نقشه خودشون پیش ببرن!».
لبخند مرموزی برلبان آرتور نشست:«ولی ربکا،مثل اینکه خودت هم طرف اونایی».
ربکا چنان گفت:«من طرف عدالتم،آرتور».که آرتور جا خورد.
ربکا دستش را لای موهای بلند مشکی اش برد:«کاری که کلیسا کرد به شدت اشتباهه.خلاف عدالته.خلاف اخلاقه.خلاف دینه.خلاف تمام چیزهاییه که کلیسا ازشون ساخته شده».
آرتور دست هایش را تکان تکان داد و لبخندی عصبی زد:«لازم نیست اینقدر زیاده روی کنی».
ربکا نگاه دیگری به آرتور انداخت:«حق با توئه».
با لحنی که سرخورده به نظر میرسید گفت:«واقعا نمیفهمم چرا اینجوری کردن».
آرتور با قیافه و لحنی جدی گفت:«ترس،ربکا.ترس.یکی از کارسازترین،مهم ترین و عمیق ترین احساسات.ترس میتونه انقلاب کنه،جنگ کنه،مردم رو کنار هم نگه داره،مردم رو از هم جدا کنه،آدم ها رو نابینا کنه،باعث قضاوت اشتباه بشه،باعث امنیت باشه،باعث ناامنی بشه...ترس خیلی حس مهمیه و روی هرچیزی که فکر کنی تاثیر میذاره.ترس فقط یه حس سطحی نیست و به جرئت میتونم بگم به اندازه عشق و نفرت قویه».
ربکا با علاقه به آرتور خیره شد.باد موهای آرتور را هم به هم میریخت:«شوپنهاور میگفت انسان ها مثل جوجه تیغی های دور آتشن.اونجا میشینن و نزدیک هم میشن تا گرم بمونن.ولی خیلی به هم نزدیک نمیشن که تیغ هاشون توی بدن هم فرو نره.ترس میتونه در برابر یه دشمن مشترک آدم ها رو متحد کنه.شاید بعضی ها اونقدر از مرگ بترسن که باهم متحد بشن.
درحال حاضر از چیزهای ناشناخته میترسن.مثل دست من که به اراده من حرکت نمیکنه.برای همین اونا این ماجرا که توسط خدا یا شیطان کنترل میشم رو ساختن.کی میدونه شاید واقعا درست بگن.شاید واقعا توسط خدا یا شیطان کنترل میشم».
ناگهان چشمش به ربکا افتاد و سرخ شد:«ببخشید...زیاده روی کردم،مگه نه؟».
ربکا سری تکان داد:«نه،از شنیدن حرفات لذت بردم».
چشمان آرتور برقی زدند و خوشحالی در چهره اش کاملا پیدا بود.از بار اولی که همرا دیده بودند تا الان آرتور یکسره لبخند میزد ولی حالا خوشحالی در چهره اش در آن لحظه واقعی به نظر میرسید.
آرتور زمزمه کرد:«اولین بارمه که یکی چنین چیزی بهم میگه».
سپس گلویش را صاف کرد و شروع کرد به وانمود این موضوع که اصلا از شنیدن چنین چیزی خوشحال نشده؛غافل از اینکه گونه هایش هنوز سرخ هستند.
ربکا خندید،خنده ای آرام و شیرین.آرتور که از تعجب،ابروهایش لای موهای مشکی رنگش گم شده بودند گفت:«چی شد؟».ربکا که هنوز میخندید،سرتکان داد:«هیچی،آرتور.فقط داشتم کشف میکردم چه بامزه ای».
آرتور بار دیگر سرخ شد و سپس سعی کرد حیرت و شادی اش از این موضوع را پنهان کند،ولی ربکا میدانست او در نهانش مشغول مزه مزه کردن احساسات و سخن های ربکاست.
صدای سرفه تصنعی آرتور حداقل سه بار شنیده شد:«اهم اهم...داشتم میگفتم...فکر میکنم بهتره بیدار بشی،ربکا.».
ربکا لبخند زد:«منم همین فکر رو میکنم».
ربکا چشمانش را باز کرد و خودش را بار دیگر،در سالن خانه اش یافت.پس آرتور همان آرتور مورفی بود...آرتور چه مرد منطقی و پخته ای به نظر میرسید!حرف هایش درمورد ترس...تنهایی اش...اینکه دستش خود به خود تکان میخورد...همه اش نشانی بودند از شخصیت فوق العاده او.
و قضیه پروانه های آبی چه بود؟از اولین خوابش با آرتور تاحالا،پروانه های آبی همه جا پر میزدند.مشتاقانه میخواست حقیقت این موضوع را بفهمد.
حالا که با آرتور کمی بیشتر آشنا شده بود،بیشتر حس میکرد که او بی گناهی بیش نیست.تقصیر آرتور نبود که دستش خود به خود تکان میخورد.تقصیر هیچکس نبود.و کلیسا باید هر چه زودتر متوجه این موضوع میشد.کلیسا نباید بر ضد عقاید خودش عمل میکرد.
شنیدن حرف های فیلسوفانه آرتور وادارش کرده بودند از جایش بلند شود و حقیقت را بر کشیش و خواهرهای مقدس ثابت کند.باید هرچه زودتر،خودش را به کلیسا میرساند و حرف هایش را میزد.
صدای قار و قور شکمش بلند شد.شاید باید اول ناهار میخورد...به ساعت نگاه کرد؛شاید باید اول عصرانه میخورد.
_چرا حرفم رو باور نمیکنین؟
صدای پرخشم ربکا در کلیسا طنین انداخت.
کشیش با مهربانی و خونسردی لبخند زد:«خواهر گرامی،انجیل به ما ثابت کرده که شیطان اون مرد رو کنترل میکنه».
ربکا سعی کرد خونسرد باشد:«اون آیاتی از انجیل که نشون میدن شیطان این مرد رو کنترل میکنه رو بهم نشون بدین».
کشیش انجیل را آورد و چندین آیه نشان ربکا داد.ربکا با انزجار به کشیش خیره شد:«جناب کشیش،من نمیفهمم دقیقا از کجای این آیات متوجه شدین شیطان آرتور مورفی رو کنترل میکنه؟».
کشیش ادای تعجب کردن درآورد:«واقعا متوجه نشدی،خواهر گرامی؟».
ربکا سعی کرد خود را کنترل کند و فریاد نزند:«تنها دلیلی که دارین،اینه که دست چپ آرتور از کنترل خارجه!چون از نظر شما چپ نشانه شیطانه!لابد اگه دست راستش اینطور شده بود،جای خدا میپرستیدینش!».
_خواهر گرامی،لطفا داد و بیداد نکنید.
کارد میزدی خون ربکا درنمیامد:«من داد و بیداد نمیکنم!».
کشیش با همان خونسردی قبلش گفت:«خواهر گرامی،دلیلی که ما به این نتیجه رسیدیم که آقای مورفی توسط شیطان کنترل میشه اعمالشه».
ربکا با تمسخر به او خیره شد:«اوه،واقعا؟میشه بگین چه کارایی انجام میداد؟».
کشیش کمی سکوت کرد و سپس پاسخ داد:«متاسفانه نمیتونم بگم».
ربکا که دیگر خونش به جوش آمده بود گذاشت صدایش در کل کلیسا بپیچد:«یعنی چه؟مگه من عضو خواهران مقدس نیستم؟من هفت ساله که به این کلیسا خدمت میکنم!چرا نمیتونید بهم بگید؟».
ربکا که سکوت مجدد کشیش را دید،ردایش را باز کرد:«خب،تموم شد!من دیگه خواهر مقدس نیستم!اینجا کلیسا نیست...اینجا کفرگاهه!شما خدای واقعی رو نمیپرستین..ترس رو میپرستین!باورم نمیشه!دیگه عمرا پامو اینجا بذارم!».
و کشیش را که همچنان به او زل زده بود به حال خود رها کرد.***
آرتور مورفی جلوی کلاه فروشی ایستاده بود و یکی از کلاه ها را تماشا میکرد.خیلی دلش میخواست آن را بخرد.کلاه،قهوه ای رنگ بود و به کت هایی که میپوشید میامد.ولی حوصله نداشت با فروشنده سر و کله بزند.دلش نمیخواست بار دیگر وقتی وارد فروشگاه میشود همه از او فاصله بگیرند.درواقع،همان موقع هم که در پیاده رو راه میرفت،مردم از او فاصله گرفته بودند،او را به هم نشان میدادند و مادرها بچه هایشان را از او دور میکردند.
با خستگی شقیقه هایش را ماساژ داد.همه اینها تاثیر ترس بود،ولی او دلش نمیخواست ترسناک باشد.دلش میخواست همانطور که هست زندگی کند،به عنوان یک مرد معمولی زندگی کند و تنها نباشد.ولی او در این دنیای بزرگ تنها مانده بود،فقط به خاطر اینکه دستش خود به خود حرکت میکرد.البته فعلا دستش را بسته بود که مزاحمت ایجاد نکند.درست است،او به خاطر این دست در دنیا تک و تنها مانده بود.
و بعد تصویر زنی با موهای بلند مشکی و چشمان آبی روشن افتاد و لبخند صورتش را پر کرد.او تنها نبود...او ربکا را داشت.
ربکا به خاطر او آنقدر جوش آورده بود...به خاطر او میخواست با کلیسا حرف بزند...به او گفته بود بامزه و خوش صحبت...
شادی ذره ذره وارد قلبش شد.ربکا به او یادآوری میکرد که در این دنیای بزرگ،او تنها نیست.فقط کاشکی ربکا میتوانست بخوابد و او روحش را به سمتش بفرستد.
اصلا نمیدانست این اتفاق چطوری افتاده.
یک شب که با حس تنهایی به خواب میرفت،خودش را پیش دختری یافت و خودش روح شده بود.معمولا در این خواب ها زن را دنبال میکرد و باهم در زیرزمین کلیسا همراه پروانه های آبی مینشستند،ولی اخیرا او حالت انسانی تری پیدا کرده بود.
به یاد بار اولی افتاد که در خواب های ربکا ظاهر شده بود.خودش هم نمیدانست کجاست و ربکا با قیافه ای جدی او را سوال پیچ میکرد که اینجا چه میکند و کیست و چرا روح است.آرتور که خنده اش گرفته بود نمیدانست باید چگونه جواب بدهد.بعد از مدتی،ربکا ساکت شد.کلیسا از سنگ ساخته شده بود و زیرزمینش،خنک.پروانه های آبی روی شانه ها و دست هایشان مینشستند و جوری بودند که انگار با آنها دوست هستند.آرتور به طرز عجیبی آن موقع میدانست که نام آن زن ربکاست.ولی از آن استفاده نمیکرد.استفاده از آن حس عجیبی حس میکرد ربکا از اسکلت خوشش میاید.او هم موافق بود.اسکلت نشانه حیات در گذشته بود.اسکلت زیبا بود.
در خانه اش رفت و وارد شد.پشت یک میز اصلی نشست و به ساعت خیره شد و منتظر ماند تا ربکا خوابش ببرد.
ربکا خوابش نمیبرد.عصبانیت او را بیدار نگه داشته بود.چرا کشیش آن طور رفتار میکرد؟چرا طرف حق نمیامد؟ اصلا مگر آرتور چه کار کرده بود؟
ولی صدایی از پس عصبانیت میگفت:«مطمئنی ترک کردن کلیسا کار درستی بود؟».
قاطع به آن صدا پاسخ داد:«مطمئنم».
_چرا و چجوری؟
_اونا طرف راستی و درستی نبودن.
صدا که انگار خلع سلاح شده باشد،ساکت ماند.سپس دوباره به حرف درآمد:«راستی و درستی چیه؟».
قبل از پاسخ دادن کمی درنگ کرد.سپس گفت:«خودت هم میدونی که از کنترل خارج بودن دست آرتور،تقصیر خودش نیست.اونا جوری رفتار کردن که انگار این موضوع تقصیر خودشه و به جای گشتن دنبال راه حل،از زندگیش محرومش کردن».
_خب که چی؟
_خب که چی نداره که!
_آخه به تو چه ربطی داره؟تو با آرتور چه سر و سری داری؟
_من با آرتور هیچ سر و سری ندارم.فقط به نظرم کاری که باهاش میکنن اشتباهه!
_مطمئنی قضیه فقط همینه؟
ربکا که دیگر جوابی نداشت دست از دعوا کرد با خودش برداشت.
عوضش به این فکر کرد که شاید آرتور منتظرش باشد.سریع به خواب رفت تا بتواند او را ببیند.
مثل اینکه آرتور واقعا منتظرش مانده بود.همانطور که با پروانه های آبی از پله های کلیسا پایین میرفت تا به زیرزمین برسد،این فکر را از ذهنش گذراند.بالاخره به آرتور رسید.
با هیجان گفت:«آرتور!».
آرتور هم سرش را بلند کرد:«ربکا!».
ربکا سر جایش بلند نمیشد:«آرتور،کشیش و اعضای کلیسا همگی بی منطق شدن!من هم ترکشون کردم!».
آرتور با تعجب به او خیره شد:«لازم نبود...».
_خیلی هم بود!
آرتور لبخند زد:«خب...اگه تو اینطور فکر میکنی...».
سپس عینکش را روی دماغش محکم کرد:«ربکا،چطوری میتونی وجود خدا رو ثابت کنی؟».
ربکا لحظه ای به آرتور جوری نگاه کرد که انگار دیوانه است:«چی داری میگی؟پس انجیل،مسیح،مریم...همه اینا....».
آرتور آرام سرتکان داد:«سعی کن تعصبی نباشی،ربکا.من از تو پرسیدم که چجوری میتونی وجود خدا رو ثابت کنی؟».
ربکا که انگار از درون متوجه مقصود آرتور شده باشد با آرامش پاسخ داد:«خب...این جهان...ما...همه باید از یه جایی اومده باشن...و تاریخ...انجیل...چیزهایی نیستن که به راحتی بشه اشتباهشون رو ثابت کرد».
در چهره آرتور مخلوطی از نگرانی و خوشحالی دیده میشد:«آره،درسته...اوم...حالا چه چیزی اینا رو برات مشخص میکنه؟».
لحن ربکا غیرمطمئن بود:«اوم...از یه حسی؟».
آرتور شاد شد:«درسته!اون حس،اسمش عرفانه!عرفان برامون وجود خداوند رو مشخص میکنه!از اونه که رفتار خوب سرچشمه میگیره...و این حس در نهان همه انسان ها وجود داره.یکی از دلایلمون برای وجود پیدا کردن خدائه...توی هر ادیان و فرقه ای...بالاخره باید خدا رو پیدا کنن...حتی اگه فکر کنن اون خدا خودشونن...بالاخره عرفان کار میده و همه خدا رو پیدا میکنن...».
ربکا لبخند زد:«امیدوارم،آرتور».
با نشستن پروانه آبی روی دماغش از خواب پرید.
حرف های آرتور درمورد عرفان...خیلی زیبا بودند...پس عرفان در درون همه آنها زندگی میکرد...این حرف ها حس خوبی به او میدادند.
و بیشتر باعث میشد حس کند که کلیسا اشتباه کرده است.
بار دیگر به خواب فرو رفت.
_ربکا...ربکا!
ربکا با صدای آرتور چشمانش را باز کرد.ولی این بار آرتور بزرگسال نبود که بالای سرش ایستاده بود،بلکه آرتور کودک بود.خودش هم کوچک شده بود.
آرتور کودک،عینکش را صاف کرد:«چیکار میکنی؟».
ربکا خندید:«هیچی».
آرتور با نگرانی به او خیره شد:«آخه یهو خوابت برد...».
ربکا چشمانش را مالید:«فقط خسته م».
_مطمئنی؟
_اوهوم.
در دشتی بودند که آن روز خوابش را دیده بود.پروانه های آبی همه جا پرواز میکردند.آرتور با خوشحالی گفت:«ربکا،وقتی بزرگ شدم میخوام نویسنده بشم...همیشه عاشق نوشتن و کتاب خوندن بودم!قول میدم از تو هم داستان مینویسم...از اینجا داستان مینویسم...داستان های افسانه ای شاهزاده ها و پری ها و این دشت،تو و پروانه های آبی...قول میدم!».
ربکا انگشت کوچکش را به انگشت کوچک آرتور گره کرد:«پس یادت نره،قول دادی».
آرتور از خواب پرید.عجب خواب عجیبی!در آن خواب،انگار هردو دوست دوران بچگی بودند و آرتور قول داده بود که داستانی درمورد ربکا بنویسد.
شاید باید چنین کاری میکرد.کمی مارمالاد پرتقال با نان خورد و یک سره مشغول نوشتن شد.نوشت،نوشت،نوشت...هرچه در مغزش بود را نوشت.
برای ناهار،کمی تخم مرغ خورد و دوباره شروع به نوشتن کرد.نوشتن درمورد دستش،ربکا،پروانه های آبی،ترس،زیرزمین کلیسا،شاهزاده ها،پروانه های آبی،پری ها،دشت و هرچیز دیگری که به مغزش میامد.
وقتی همه را ذخیره کرد و از جایش بلند شد،آسمان تیره شده بود.
تصمیم گرفت به قهوه خانه ای برود و کمی قهوه بخورد.برایش مهم نبود که مردم به او عجیب نگاه میکنند.فعلا شادی و سرور نوشتن در رگ هایش جاری بود.
کلاه پوسیده اش را پوشید و کتش را به تن کرد.دستگیره در را چرخاند و هوای تازه به صورتش خورد.
قدم زدن در شب لذت بخش بود.دیدن ستاره ها و هوای تازه...
قهوه خانه خیلی دور نبود.همین که درش را باز کرد،بوی تند قهوه مشامش را پر کرد.پشت یک میز نشست و قهوه تلخ سفارش داد.قهوه تلخ خیلی دوست داشت،به نظرش شیرین کردن قهوه باعث میشد ماهیت اصلی آن از بین برود.
قهوه پس از چند دقیقه رسید.به نظر میرسید آدم های زیادی باشند که در این وقت از شب به قهوه خانه بیایند،ولی همه گرم گفت و گو بودند و به آرتور توجهی نداشتند.آرتور که از این موضوع خوشحال شده بود،مشغول هورت کشیدن قهوه اش شد.در دنیای داستان هایش سیر میکرد و متوجه نشد یک زن بالای سرش ایستاده است.***
ربکا هوس قهوه کرده بود.از جایش بلند شد تا به سمت قهوه خانه برود.پیاده روی را دوست داشت،حتی در این وقت شب.مهم نبود که قهوه خانه دور است...
خوابش را به یاد آورد.خودش و آرتور در دشت...قول آرتور به او...پروانه های آبی...همه چیز زیادی رویایی و زیبا به نظر میرسید،انگار که یک داستان باشد یا شاید هم...اتفاقی در راه بود.
ربکا سرتکان داد.هیچ اتفاق بدی نمیتوانست بیفتد.حس میکرد حالا زندگی اش به سمت درست هدایت میشود.حس میکرد،بالاخره زندگی ای را دارد که میخواسته...خیلی خوب شد که از دست عقاید اشتباه کلیسا فرار کرد.او عرفان درونش را دنبال میکرد،نه حرف های غلط کشیش را.
آنقدر غرق در این افکار شد که نفهمید کی به قهوه خانه رسیده است.وارد قهوه خانه شد و بوی قهوه را با تمام وجود حس کرد.روی یکی از صندلی ها نشست و قهوه با یک عالم شیر سفارش داد.چیزهای تلخ چندان به مذاقش نمیامدند.
قیافه های آدم ها را نگاه کرد.خوشحالی،لذت،ناامیدی،غم،رنج...از چهره همه آشکار بود.نگاهش به مردی افتاد که گوشه ای نشسته بود و قهوه میخورد.مرد،کلاه پوسیده و کتی قهوه ای رنگ بر تن داشت و قیافه اش خیلی آشنا میزد.چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند.موهای سیاه او زیاد بلند نبودند و عینکش آنقدر تمیز بود که چشمان قهوه ای اش را مانند شکلات پشت ویترین گذاشته بود.
پاسخ اینکه مرد کیست مثل صاعقه به سرش برخورد کرد.با دست پاچگی قهوه اش را روی میز رها کرد و به سمت مرد رفت.
مرد اول متوجه نشد،ولی بعد او را دید:«ر...ربکا؟».ربکا هیجان زده گفت:«آرتور!».***ربکا از توی شیشه فروشگاه نگاه کرد تا ببیند ظاهر مرتبی دارد یا نه.کلاهش را صاف کرد و لباسش را تکاند.مانده بود آرتور کی میرسد.
به آسمان خیره شد.کبوترها مشغول پرواز بودند.
دیشب،چون دیروقت بود ننشستند تا باهم گپ و گفت کنند.عجیب نبود؟اینکه کسی که به خوابت میامده بالاخره واقعی شود.
قرار شد آن روز باهم دیدار کنند و وقت بگذرانند.خیلی رویایی به نظر میرسید.وقت گذراندن با آرتور...
_ربکا!
ربکا برگشت و آرتور را دید.تبسمی به چهره اش راه یافت:«بالاخره اومدی!».
آرتور کلاه پوسیده اش را برداشت:«امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم».
ربکا سرتکان داد:«نه،من خیلی زود اومدم».
همین که آرتور آمد کلاه را بار دیگر سرش بگذارد،ربکا او را بازداشت:«صبر کن...».
و جعبه ای که پشت سرش بود را جلو گرفت:«بیا...».
آرتور با قیافه ای متعجب بسته را گرفت و وقتی بازش کرد،یک کلاه نو و قهوه ای یافت،درست همانطور که دلش میخواست.
کلاه را روی سرش گذاشت:«ممنونم...ولی چرا...».
ربکا خندید:«خیلی بهت میاد».
و بعد گردششان را شروع کردند.اول،به پیاده روی کوتاهی در پارک رفتند.آرتور به کبوترها غذا میداد و حوض ها و فواره هایشان را نگاه میکردند.
سپس برای صرف ناهار رفتند.پول ناهار را ربکا میداد بنابراین غذاهای خوشمزه ای خوردند.شنیدن حرف های آرتور موقع غذا خوردن خیلی لذت بخش بود.
از آنجایی که آرتور به جوهر نیاز داشت،کمی جوهر و کاغذ خریدند و سپس به اپرا رفتند.احساسات ربکا خیلی زود برانگیخته میشد ولی آرتور با آرامش آنرا تماشا میکرد و لذت میبرد.
وقتی اپرا به پایان رسید،ماه نور خودش را به همه جا تابانده بود.ربکا میخواست به خانه برود،ولی آرتور او را بازداشت.
به سمت پارک رفتند و روی یکی از نیمکت ها نشستند.مدتی در سکوت گذشت.
سپس،آرتور جعبه کوچکی را که از نزدیکی دوات فروشی خریده بود درآورد:«ربکا...با من...».
ضربان قلبش شدت گرفته بود و نمیگذاشت درخواستش را تمام کند.به چهره پرسشگر ربکا خیره شد و بار دیگر جرئت گرفت:«با من ازدواج میکنی؟».در جعبه انگشتری بود که نگینی شبیه پروانه ای آبی رنگ داشت.
قلب ربکا شروع کرد به تپیدن.
نمیدانست این کار درستی است یا نه.آشنایی آنها از طریق خواب صورت گرفته بود.
ولی آن هم چه خواب هایی!خصوصا خواب آخر...رویای آرتور...فلسفه اش...
جوری پاسخ داد که گویی کل زندگی اش را منتظر آن لحظه مانده است:«بله».
و آرتور حلقه را در انگشتش کرد.هردو بسیار شادمان بودند،غافل از اینکه علاوه بر پروانه های آبی رنگ،کس دیگری هم دنبالشان میکند.
وقتی ربکا صبح آن روز بیدار شد،حس میکرد وقایع دیشب همه خواب بوده اند.
موجی از احساسات در برش گرفت.او قرار بود زن آرتور شود...او قرار بود با آرتور ازدواج کند...
اتفاقات دیشب غیرقابل باور بودند.اپرا،شام،حلقه پروانه ای...همه جادویی به نظر میرسیدند.دیروز اولین بار بود که ربکا حس زنده بودن داشت.
خوشحال و خندان رفت تا ببیند نامه ای دارد یا نه.در کمال تعجب،نامه داشت.
نامه از طرف کلیسا بود.
متن نامه اینجور بود که:
سلام و عرض ادب خدمت به خواهر گرامی.مشاهده کرده ایم که شما با جناب مورفی-مردی که شیطان کنترلش میکند-در ارتباط هستید.از آنجایی که خیر و صلاح خودتان را میخواهم،پیشنهاد میکنم از او دوری کنید مگرنه مجبوریم دست به اقدامات جدی بزنیم.
با آرزوی کامشادی و امنیت در پناه خداوند رستگارکننده،کشیش کلیسای سنت ماری.
ربکا با ناباوری نامه را زمین انداخت.کشیش او را تهدید کرده بود که اگر از آرتور دوری نکند مجبور است دست به اقدامات جدی بزند؟!
تمام شادی و خوشحالی اش مثل آبی که از سینک پایین برود از بین رفت.چرا راحتش نمیگذاشتند؟زندگی عاشقانه او به آنها چه مربوط بود؟مردی که شیطان کنترلش میکند؟آنها به چه حقی بدون شناختن آرتور این حرف مسخره را میزدند؟
خودش را روی صندلی انداخت و به نامه ای که کف زمین رهایش کرده بود نگاه کرد.نمیدانست باید چه کار کند.باید این موضوع را به آرتور خبر میداد؟نمیخواست ناراحتش کند،ولی...آخر این تهدید جدی بود.باید چه میکردند؟
صورتش را در دست هایش گرفت.دیروز خیلی خوب گذشته بود و فکر میکرد همه چیز خیلی رویایی و خواستنی ست...ولی امروز؟
باید چه کار میکرد؟او مثل بقیه تلفن نداشت.تلفن یکی از اختراعات جدید بود و او از آن خوشش نمیامد،گرچه همه آنرا داشتند.
شال و کلاه کرد و تصمیم گرفت به خانه آرتور برود.دیروز آدرس خانه هایشان را به هم داده بودند.
برای اولین بار به مسیر توجهی نداشت.اگر میتوانست کشیش را به دست بیاورد او را میکشت...
آهی کشید.این قضایا باعث شده بودند زیادی داغ کند.معلوم بود که او دستانش را به خون آلوده نمیکند.نفس عمیقی کشید،ولی باز هم نمیتوانست از این فکر که کشیش چرا این چنین میکند بیرون بیاید.
به خانه آرتور رسید و آرتور را دید که از در خانه خارج میشد.آرتور با ملایمت گفت:«ربکا!داشتم میومدم ببینمت...».
ربکا لبخند محوی زد ولی دلخوری از چهره اش پیدا بود.آرتور که دست پاچه شده بود گفت:«خب...میخوای بیای تو؟».
ربکا سرتکان داد و آرتور کنار رفت تا ربکا وارد شود.ربکا که کفش هایش را درمیاورد خانه را به دقت برانداز کرد.
آرتور با کمرویی گفت:«به خونه کوچیک من خوش اومدی».
خانه خیلی نقلی بود و انگار درست برای آرتور ساخه شده بود.آشپزخانه ابعاد کمی داشت ولی عوضش در سالن،یک میز تحریر که لکه های جوهر داشت و یک عالم کاغذ روی هم تلنبار شده بودند فضا را اشغال کرده بود.
ربکا که این صحنه را از نظر میگذراند رو به آرتور گفت:«اونا چین؟».
آرتور کمی سرخ شد:«اونا نوشته هامن».
چشمان ربکا برق زدند:«پس واقعا نویسنده ای!».
آرتور به سمت کتری رفت و سعی کرد بیخیال به نظر برسد:«خب آره».ولی موفق نشد.به نظر میرسید در بالاترین درجه های لذت سیر میکند.
بعد رو به ربکا کرد:«چای میخوری؟».
ربکا با بی میلی به علامت منفی سر تکان داد.
آرتور برگشت سرجایش و فنجان چای خودش را نوشید.
ربکا با لحنی که انگار هر لحظه ممکن است بزند زیر گریه گفت:«این رو بخون،آرتور».و نامه را دستش داد.
آرتور که جا خورده بود نامه را باز کرد و مشغول خواندنش شد.بعد از چند دقیقه نامه را کنار گذاشت.
با لحنی محکم گفت:«خودم مرتبش میکنم.تو اصلا حرص نخور».اثراتی از امید در صدای ربکا دیده شد:«واقعا؟».
آرتور سرتکان داد.گونه های ربکا گلگون شدند:«پس...حقیقتش میخواستم برم یه کتاب فروشی...میای باهم بریم؟».
آرتور لبخند کمرنگی زد و از جایش بلند شد تا بروند.
کشیش سرش را بلند کرد:«آرتور مورفی...تو اینحا چیکار میکنی؟».
آرتور که اخم کرده بود گفت:«اومدم بگم از تهدید کردن زنم دست بردارین».
کشیش لبخند زشتی زد:«زن؟اصلا تو مگه از ارتباط داشتن با بقیه منع نشده بودی،مورفی؟خصوصا توی روابط عاشقانه...ازدواج کردن و بچه داشتن برای تو ممنوعه،چون ممکنه شیطان رو به اونا هم بدی!».
آرتور دندان قروچه کرد:«گفتم دست از تهدید کردن ربکا بردارین».
کشیش با خونسردی گفت:«پس اون زنت شده؟تعجب میکنم.ربکا زن خوبی بود...موندم از چه زهری استفاده کردی».
آرتور جلوی خودش را گرفت که نرود و به کشیش مشت بزند.
کشیش جلو آمد:«بسیار خوب،مورفی.دست از تهدید کردن زنت..».
به این کلمه که رسیدی پوزخند زد و دوباره ادامه داد:«برمیدارم.ولی یادت باشه که تو به کلیسا اومدی و زن گرفتی و جفتشون خلاف قوانینمون بودن.این موضوع یادم نمیره.حالا برو تا بیشتر از این به شیطان آلوده نشدم!».
و آرتور رفت.***
آرتور کلاهش را گذاشت و از خانه بیرون رفت.پروانه های آبی رنگ دورش را گرفته بودند و انگار به او میگفتند نرود.با خنده پروانه ها را نوازش کرد.فراری از دست قانون و تقدیر نبود.آرزویش این بود که حداقل به پروانه ها بپیوندد.
با قدم های ساده و نرم در پیاده راه میرفت.اصلا به مردم نگاه نمیکرد تا ببیند او را به هم نشان میدهند یا نه.همه اش آن روز تمام میشد.
بالاخره به محل قرار رسید.قرار بود جلوی همه اعدامش کنند.
کشیش که آماده بود او را اعدام کند،مشغول خواندن آیات انجیل شد.مردم زیادی آنجا جمع شده بودند.
جمعیت باعث تعجب ربکا شد.جلو رفت تا ببیند چه خبر است...
و آرتور را نزدیک چوبه دار دید.
اشک هایش سریع تر از چیزی که فکر میکرد جاری شدند.از ته حلقش فریاد زد:«آرتور!آرتور!».
و جمعیت را شکافت و به سمت آرتور شتافت.
با ترس گفت:«تو اینجا چیکار میکنی؟».
آرتور لبخند زد:«به کلیسا رفتم و با تو نامزد کردم.اینا خلاف قوانین بودن».
ربکا تند تند سرتکان داد:«نه!نه!».
بعد به سمت جمعیت فریاد زد:«چرا اعدامش میکنین؟اون خطرناک نیست!تقصیر خودش نیست!».
همهمه بلند شد.
ربکا داد زد:«چرا...چرا به ترس الکیتون تسلیم میشین؟من...من به اینکه زن آرتورم افتخار میکنم!».
صدایش در شهر پیچید ولی هیچکس به او اهمیت نمیداد.
ربکا رو به کشیش گفت:«باید منم با اون اعدام کنین!».
آرتور او را در آغوش گرفت:«برو عقب وایسا،ربکا».
آرتور او را از آغوشش جدا کرد و به عقب هل داد.
آرتور با صدای بلند گفت:«یادت نره نوشته هام رو بخونی،ربکا».
ربکا که گلویش خشک شده بود،دیگر توان فریاد زدن نداشت و فقط میتوانست مثل بیچاره ها بایستد و اعدام شدنش را تماشا کند.حتی نمیتوانست چشمانش را ببندد.
کشیش دستور داد که گردن آرتور را بزند.
چاقو،گردن و سر خندان آرتور را از هم جدا کرد.جلوی چشمان ربکا،تمام بدن آرتور تبدیل به پروانه های آبی رنگ شد که در آسمان پرواز میکردند.
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
بالاخره! اولین لایک و بازدید و کامنت(تشویق لازم نیست)
بسیار زیبا و خواندنی:»خسته نباشید.
چرا انقدر بلندععع
عالی بود ولی من الان سرم شلوغه نمتونم بخونم
هممم..از طولانی ترینامه
عیب نداره هروقت وقت کردی بخون
✅✅
عالی بود نکو سان 🌷🌟
آریگاتوو
وای ! مثل همیشه عالی نکو چان
مرسی..
هنوزم خیلیا فکر میکنن چپ دستا مشکلی چیزی دارن🦄👺
این خیلی زیباست ، میتونم بارها بخونمش و خسته نشم
وای مرسی:'>>>>
عشق همه را میبرد
چشمام چیزی جز زیبایی ندید
چون دنیا رو مثل خودت میبینی
باز هم دیر رسیدم . من گریه نمی-
حس و حال یه چایی گرم توی زمستون رو داشت...چایی که کم کم سرد میشه،تا جایی که انگار هیچوقت گرم نبوده.
خیلی زیبا بود.
خیلی متشکرم!