رمانی عاشقانه معمایی کاراگاهی
پاران شدت گرفته بود مردم با سرعت به هر سو فرار میکردند تا از خیسی و باران دور باشد اما برای دخترک مهم نبود نگاه دخترک روی کاغذ قفل کرده بود و به پخش شدن جوهر و رقصیدن کلمات روی کاغذ خیس نگاه میکرد و مدام زمزمه میکرد "A A A ..." احساس سرما میکرد برای او این سرد ترین پاییز بود
نگهان گرمای شدیدی روی شانه هایش احساس کرد تازه به یاد آوره بود که کت چرمی اش در کافه جا مانده اما منبع این گرما چه بود ؟ تا خواست سرش را برگرداند دست گرمی مانع او شد 《 بهتره منو نبینی خانم کوچولو 》دخترک به زمین چشم دوخت 《 تو کی هستی؟ 》صدای پوزخند گوش دخترک را قلقلک داد آن هر کسی که بود دهانش را کنار گوش دخترک قرار داده بود 《 برات فرقی داره بانو ؟ اسم منو نمیدونی ؟ میتونی منو A صدا کنی 》 فقط همین یه کلمه کافی بود تا کاراگاه داستان سست شود 《 ب.ر..رو عق..ق.ب 》- 《 بانو من که کاری باهات ندارم ! اومدم کتت رو بهت بدم تو باید حواست به خودت باشه من یه کاراگاه مریض نمیخوام 》سپس آرام لاله ی گوش دخترک را ب.و.س.ید و از آنجا دور شد کاراگاه میتوانست صدای قدم های مجرم را بشنود تا لحظه محو شدنش
دخترک دو زانو زمین افتاد این شغل رویایش بود اما حالا کابوسی بیش نبود صدای دختری به گوش رسید 《 حالتون خوبه خانم ؟ چرا روی زمین نشتین؟ 》 کاراگاه سرش را بالا گرفت نمیدانست دوستش بالای سرش ایستاده مثل اینکه دوستش هم خبر نداشت 《 ک...کات..رین ؟ چرا رو زمین نشستی ؟ چتر نداری؟ 》 - 《 آنا ؟ من .. من 》سپس از جایش بلند شد 《 میتونم خونه شما بمونم ؟ 》 آنا لبخندی دلنشین زد 《 البته عزیزم 》 سپس چترش را بالای سر کاراگاه گرفت
چند ساعت بعد : 《 آه کاترین تو عقل نداری ؟ کاراگاهی شغله آخه¿ 》 سپس چشمانش را در هم فشرد و به دوست نسبتا بی عقلش چشم دوخت 《 کمکم کن آنا احساس میکنم هنوز پشت سرمه 》 آنا به پنجره ی پشت سر کاترین چشم دوخت 《 بعید نیست ولش کن بیا بخوابیم 》سپس بالشتکی به سمت کاراگاه پرت کرد ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جزو کمتر داستاناییه که زیادی احساسی نیست ، ادامه بده 👍✨️
♡
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین کاربر ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست و اسلایس های منم سر بزنید🙃🤍
بک هم میدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
عالی بود خیلی خیلی خوب بود
❤️
عالی
بک میدم
ادمین پین؟
مثل همیشه عالیییییییییییییی
عالیی
مرسی