در مورد mbti
قدم میزد خسته بود ، حتی دلش نمیخواست با کسی حرف بزند مو های سبزش را بسته بود پیراهنی سبز بر تن داشت با دامنی سیاه و سفید کفش هایش آل استار بود(😐) بر عکس همیشه امروز حتی یک زره انرژی نداشت باید با دوستش intp ( که البته یک هفته طول کشیده بود تا راضیش کند با او به باغ سبز برود) قدم میزد احساس کرد enfp): intp ،امروز چت ده ها؟ خیلی بیش از اندازه آرومی ...)
نگاهی تعجبی به intp انداخت و گفت :( من؟ نههه من خوبمممم ) ودوباره لبخندی دروغین بر لبش گذاشت تا intp نفهمد حالش خوب نیست ) intp:( از پشت کوه که نیومدم میدونم یه چی شده بگو بدونم چته!) Enfp :( خیلی وقت پیش با مادرم میخواستم بیام اینجا و گل وستریا رو ببینم گلی که حتی تو گرما هم رشد میکنه ! اما ( صورتش در هم رفت ) اونا من و مادر رو راه ندادن چون میگفتن ورود کودکان به این باغ ممنوعه ! مادرم با اون یارو دعواش شد او یارو من و مامان رو از صف گزاشت بیرون هر کسی که رد میشد به من چشم غره میرفت یا بد و بیراه میگفت ... از اون روز به بعد هیچ وقت به این باغ نیومدم ...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
بالاخره یه رمان که شخصیت اصلیش enfp. هست
اگر میخوای رمان اسرار جزیره گمشده هم بخون اون هم شخصیت اصلیش ENFP هست
ممنون
هورااا
داستاننن
فرصتتتتتت پین ؟