13 اسلاید صحیح/غلط توسط: لونا میبل انتشار: 4 سال پیش 36 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم پارت ۲. لطفا اگه داستانم مشکلی داره و یا جذاب نیست تو کامنت ها بگین تا درستش کنم.😘😘😘
من... قبول می کنم. اون لبخند زد و گفت: ممنون. و سنگ رو بهم داد. نمی دونم این فقط احساس من بود یا واقعی بود؛ ولی وقتی تو دستم گرفتمش، یه حس عجیبی داشتم، انگار یه چیزی از درونم داشت به سمت اون سنگه می رفت. گردنبندم رو در آوردم. تنها چیزی که از مامانم بهم رسیده بود: یه گردنبند با طرح نت موسیقی، که می گفت از مادر بزرگش بهش رسیده. بازش کردم و نت رو از تو زنجیر در آوردم. بعد، با دقت سنگه رو توی زنجیر کردم. زیاد طرحش قشنگ نبود، ولی جاش امن بود. گفتم: خب... اسمت چیه؟ گفت: می تونی من رو لِکس صدا کنی. گفتم: آهان باشه. لِکس گفت: خب حالا گوش کن چون باید چند تا چیز بهت بگم.
یک اینکه من جای این نماد ها رو نمی دونم، ولی می دونم که اکثرشون تو جاهایی هستن که پیدا کردنشون سخته و همینطور که گفتم جاشون به نمادشون مربوطه.
دو اینکه تو داخل هر بعدی می ری فقط می تونی به یه نفر اعتماد کنی و ازش کمک بخوای. تازه سعی کن تا جای ممکن از کسی کمک نگیری و اگه خواستی هم به هر کسی اعتماد نکن.
سه اینکه تو بعضی از این بعد ها رو میشناسی. مثل بعد آبشار جاذبه. تو بعد هایی که می شناسی راحت تر می تونی از بقیه کمک بگیری. تو بعد هایی که می شناسی، می تونی از دو نفر هم کمک بگیری، ولی احتیاط کن چون خیلی خطرناکه.
چهار و مهم ترین اینه که اگه تو هر بعدی که بودی و این علامت رو دیدی (و یه علامت ظاهر کرد) (عکس این پارت) اگه این علامت رو دیدی باید بلافاصله به من بگی. با اون سنگه می تونی با من ارتباط داشته باشی. و اگه اون علامت رو دیدی، مهم نیست کجایی، داری فرار می کنی، داری می جنگی، داری حرف می زنی یا هر کار دیگه ای. باید بلافاصله خودت رو به یه جای امن برسونی و به من بگی. این خیلی مهمه لیبی! گفتم: وایسا! تو اسم منو می دونی؟ گفت: آره. حالا دیگه باید برگردی. موفق باشی. و همه چیز محو شد...
چشام رو باز کردم. انتظار داشتم توی جنگل باشم، ولی توی یه اتاق بودم. قبل اینکه بتونم کاری بکنم یه صدایی اومد. صدا گفت: دیپر! به هوش اومد! بالای سرم رو نگاه کردم و دیدم که میبل و دیپر توی چارچوب در ایستادن. گفتم: چی شده؟ دیپر گفت: تو یهو بیهوش شدی و ما آوریمت به کلبه. بعد گفت: می تونی بگی چه خبر شده؟ یهو تو پیدات می شه و من و میبل رو می شناسی و می گی از یه بُعد دیگه اومدی و بیهوش می شی! گفتم: آروم باش! برات توضیح می دم. و کل قضیه رو برای دیپر و میبل تعریف کردم. میبل گفت: پس تو یه ماموریت داری که تو بُعد های دیگه هستش؟ چه باحال! دیپر گفت: حالا تو به این لِکس اعتماد داری؟ گفتم: آره. دیپر گفت: ولی نباید به هر کسی که می بینی اعتماد کنی! گفتم: میدونم، ولی دیگه من اعتماد کردم. حالا شما ها بهم کمک می کنید؟ میبل گفت: حتما! دیپر گفت: صد در صد. لبخند زدم و گفتم: ممنون. و بغلشون کردم. دیپر گفت: راستی! یادم رفت اسمت رو بپرسم! اسمت چیه؟ گفتم: من لیبی کالوتفان هستم. میبل و دیپر با هم گفتن: خوشبختم. گفتم: خب باید شروع کنیم. و نقشه رو در آوردم. دیپر گفت: باید دنبال کدوم نماد بگردیم؟ گفتم بزار ببینم. همون لحظه یکی از نماد های رو نقشه شروع به برق زدن کرد. گفتم: نماد پیسکاس. میبل گفت: پیسکاس چیه؟
گفتم: نماد ماهی. بعد اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: کجا می تونم ماهی پیدا کنم؟ دیپر گفت: دریاچه گریویتی فالز! اونجا قطعاً ماهی هست! میبل گفت: می تونیم از عمو استن خواهش کنیم که ما رو ببره دریاچه! گفتم: ما رو؟ دیپر گفت: معلومه! فکر کردی می زاریم تو تنهایی ماجراجویی کنی تو بُعد ما؟ ما هم میایم! زود باش میبل! باید بریم آماده شیم! میبل گفت: هورا! راستی، می خوای یه ژاکت بهت بدم؟ من اصلا یادم نبود که هنوز روپوش مدرسه تنم هست، به همین خاطر گفتم: آره، حتما. بعد میبل رفت و به من یه ژاکت با طرح ایموجی😘 داد. گفتم: ممنون. و پوشیدمش. بعد رفتیم پیش استن. دیپر گفت: عمو استن، نظرت چیه که امروز بریم ماهیگیری؟ استن با حالت مشکوکی گفت: حالا چی شده که یهو تصمیم گرفتی بریم ماهیگیری؟ دیپر گفت: خب راستش.... ام.... یاد اول تابستون قبلی افتادم.... که رفتیم ماهیگیری. استن خوشحال شد و گفت: خیل خوب، من می رم وسایل رو آماده کنم. با کشتی من و فورد می ریم. فورد و سوز رفتن یکی از آزمایش گاه های قدیمی فورد دنبال یه موجودی به نام تغییر شکل دهنده. پس فقط منم و شما. میبل گفت: عمو استن، می شه دوستمون هم با ما بیاد؟ لطفا؟ استن یه نگاهی به من کرد و گفت: باشه.
بعد راه افتادیم و رفتیم. بالاخره به دریاچه رسیدیم. دریاچه شلوغ بود. استن گفت: خب بریم سوار شیم! و رفتیم سوار قایق بزرگ استن و فورد شدیم. من رفتم پیش استن. گفتم: حالا تو کجای دریاچه ماهی بیشتر هست؟ استن همینطور که داشت لنگر رو بالا می کشید گفت: مگه مهمه؟ تنها کاری که باید بکنی اینه که وقتی بقیه قایقا حواسشون نیست ماهی هاشون رو برداری! به همین سادگی! من گفتم: آهان... و رفتم پیش دیپر و میبل. گفتم: حالا چجوری اون نماد رو پیدا کنیم؟ دیپر گفت: نمی دونم. میبل گفت: من به عنوان دستیار کاپیتان اعلام می کنم که نمی دونم. من و دیپر خندمون گرفت، چون میبل چند تا از جلبک های دریاچه رو برداشته بود و مثل کلاه گیس گذاشته بود رو سرش. همین طور که داشتیم مسخره بازی های میبل رو نگاه می کردیم، یه صدای بلندی اومد. گفتم: چی شده؟ زلزله اومده؟ که یهو...
هیولای دریاچه (که تو قسمت ۲ فصل ۱ بود) کله اش رو از تو آب آورد بیرون. من داد زدم: این دیگه چیه!! دیپر گفت: این هیولای دریاچه هست! ولی.. اون که رباط مک گاکت بود! میبل گفت: بچه ها، آروم باشید. من مطمئنم این فقط مک گاکت پیر و اون رباطشه. ولی هیولا بیشتر و بیشتر از تو دریاچه بیرون اومد. گفتم: میبل، من فکر نمی کنم این رباط باشه... دیپر داد زد: فرار! استن سرعت قایق رو زیاد کرد و هیولا شروع به تعقیب ما کرد و هر چیزی که جلوش بود رو داغون می کرد. گفتم: دیپر، این هیولا هیچ نقطه ضعفی نداره؟ دیپر گفت: نه! هیچ چیزی از این هیولا تو جرنال ها ننوشته! استن گفت: چجوری از دستش فرار کنیم؟ دیپر گفت: باید بریم توی آبشار! پشت آبشار یه غار مخفی هستش! با سرعت رفتیم سمت آبشار و از توش رد شدیم، ولی هیولا هم دنبالمون اومد. همه از قایق پیاده شدیم و دویدیم و رسیدیم به آخر غار. و هیولا باز دنبالمون بود. گفتم: این دیگه آخرشه... ما قراره بمیریم! میبل گفت: من برای مردن خیلی جوونم! دیروز یه نفر تو میستری شک عاشقم شد!
هیولا داشت نزدیک می شد..... چشامو بستم.... ولی اتفاقی نیفتاد. چشامو باز کردم. هیولا با فاصله نیم متری از ما متوقف شده بود؛ چون دیواره غار کوتاه شده بود و هیولا نمی تونست جلوتر بیاد. میبل چشماش رو باز کرد و گفت: نمردیم؟ گفتم: نه! دیپر داشت که داشت نفس نفس می زد گفت: وای.. فکر کردم قراره بمیریم.. میبل رفت جلوی هیولا و گفت: حالا می خوای چی کار کنی؟ دیگه نمی تونی ما رو بگیری لا لا لا. استن هم خندید و گفت: هیچ هیولایی نمی تونه بلایی سر ما بیاره. دیپر گفت: ولی خبر بد اینه که فعلا ما اینجا گیر افتادیم، تا زمانی که این هیولا بره. استن یه روزنامه و یه فانوس درآورد و گفت: نترس بابا! یکم دیگه خسته می شه و می ره. من گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟ استن گفت: آدم باید همیشه آماده باشه. حدود نیم ساعت اونجا بودیم، ولی هیولا تسلیم نمی شد. اون دهنش رو باز کرده بود و منتظر بود ما رو بخوره. بعد از یک ساعت، دیپر گفت: من فکر نمی کنم اون بخواد بیخیال ما بشه.
گفتم: خب پس باید چی کار کنیم؟ استن گفت: من می دونم. و یه سنگ به سمت هیولا پرت کرد، ولی فایده نداشت و فقط هیولا رو عصبانی تر کرد. استن عقب عقب رفت و گفت: خب دیگه نظری ندارم. دیپر گفت: یه خبر افتضاح دارم. همه گفتیم: چی؟ دیپر گفت: بالا رو ببینید. وقتی بالا رو نگاه کردم، دیدم دیواره غار یکم ترک خورده بود. دیپر گفت: اگه زودتر از اینجا نریم، همه چیز رو سرمون خراب می شه. میبل گفت: ولی اگه بخوایم هیولا ما رو می خوره! بعد همه شروع کردن حرف زدن و نظر دادن. من به هیولا نگاه کردم. یه ایده ای داشتم، یه ایده احمقانه. گفتم: من یه فکری دارم. همه رو به من کردن. گفتم: ما..... باید بریم تو دهن هیولا. همه گفتن: چی!!! گفتم این تنها راهه. دیپر گفت: لیبی، آخه.... و یه سنگ از قار افتاد و تو سه سانتی متری استن فرود اومد. استن پرید عقب و گفت: وای!!!!! چیزی نمونده بود له بشم!!!! بعد غار شروع کرد به لرزیدن. میبل گفت: لیبی هر چی تو بگی قبوله! فقط از اینجا بریم بیرون! من گفتم: باشه، من اول می رم. و رفتم سمت هیولا. هیولا دهنش باز بود، یهو هیولا اومد سمت من و همه جا تاریک شد....
بعد تو یه جای دیگه بودم، یه جای تاریک. یه نور خیلی کمی از بالا می اومد. با خودم گفتم: من الان توی هیولام! وای! خیلی حس عجیبی داره! بعد از چند لحظه، میبل و دیپر هم از اون بالا افتادن رو من. من گفتم: آی!! کمرم شکست! دیپر گفت: ببخشید! و از روم بلند شد. چند لحظه بعد استن هم اومد. گفت: وای! اینجا عجب جایی..... ولی حرفش نیمه کاره موند، چون یهو همه جا شروع کرد به تکون خوردن. میبل گفت: چه خبره؟ زلزله اومده؟ دیپر گفت: نه! هیولا داره حرکت می کنه! استن فانوس رو آورد بالا و گفت: اونجا رو ببین! توی شکم هیولا، پر از وسیله بود: مبل، قایق، استخون، ماشین و یه عالمه چیز دیگه. دیپر گفت: چقدر اینجا شلوغ شلوغه! گفتم: این رو ول کن، چه جوری باید بریم بیرون؟ دیپر گفت: خودت این نقشه رو گفتی! اون وقت نمی دونی باید چی کار کنی؟ بازم همه جا شروع کرد تکون خوردن. دیپر گفت: خب نقشه اینه: الان از دهن هیولا می ریم بیرون. موافقین؟ همه گفتیم: آره. و خواستیم بریم که، من چشمم به یه چیزی افتاد.
یه سنگ کوچیک، با طرح ♓. سریع دویدم سمتش. میبل داد زد: لیبی داری چی کار می کنی؟! گفتم: باید.... اینو... بردارم.
دیپر داد زد: زود باش! همون لحظه دوباره همه جا لرزید و همه افتادیم رو هم. من به زور بلند شدم و پریدم سمت سنگه. ولی سنگه هم مدام این ور و اون ور می رفت. دیپر داد زد: لیبی زود باش! من تو آخرین لحظه سنگ رو قاپیدم و داد زدم: گرفتمش! بعد همه دویدیم سمت دهن هیولا. استن گفت: خب؛ همه با شماره سه، می زنیم داغونش می کنیم. یک... دو....سه! بعد همه دویدیم و محکم زدیم بهش، و افتادیم بیرون. هیولا هم که ترسیده بود فرار کرد. گفتم: ما موفق شدیم! از تو شکم هیولا اومدیم بیرون! همه گفتیم: هورا! بعد بلند شدیم و رفتیم سمت ساحل. استن گفت: من دیگه تا ابد نمی رم ماهیگیری! همه خندیدیم و رفتیم پیش ماشین و سوار شدیم و رفتیم میستری شک.
⭐توی میستری شک⭐ -زود باش! -نچ! -زود باش! - عمرا! - لطفا!!🥺 -باشه😐 این دعوای میبل و دیپر بود، چون میبل می خواست یکی از پلیور هاش رو تن دیپر کنه. و در نهایت موفق شد. دیپر یه پلیور با طرح درخت کاج پوشید. میبل هم با طرح ستاره دنباله دار. من خندیدم و گفتم: خیلی بهتون میاد. بعد میبل گفت: خب، نظرت چیه امشب مهمونی شبونه بگیریم؟ دیپر گفت: نه تورو خدا!😰 میبل خندید و گفت: نه داداشی، از اون مهمونی ها نه، این دفعه تو هم بهت خوش میگذره، مطمئن باش. بعد شروع کرد به شمردن: خب من کندی و گراندا، پاسیفیکا، جورج.... دیپر حرفش رو قطع کرد و گفت: جورج کیه؟🤨 میبل گفت: دوست جدیدم!🤩 دیپر:😐 میبل، این یکی دیگه چیه؟ خون آشام، زامبی، مومیایی..... میبل گفت: هیچ کدوم، تازه مطمئنم تو هم ازش خیلی خوشت میاد! بعد به من گفت: تو هم هستی دیگه، آره؟ من گفتم: خیلی دوست داشتم، ولی من باید برم. هنوز کلی ماجرا دارم. بعد میبل و دیپر رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. بعد، گردنبندم رو گرفتم و دوباره رفتم تو همون جای عجیبی که اول رفته بودم. اون معجونه که رو میز بود رو خوردم و چند لحظه بعد، لِکس جلوم بود.
اون گفت: خب چی شد؟ گفتم: موفق شدم! و سنگه رو نشونش دادم. بعد گذاشتمش تو کیفی که میبل بهم داده بود. اون گفت: خیلی عالیه!😃 و خندید. بعد گفت: اون علامت رو ندیدی؟ همونی که گفتم؟ گفتم: نچ. گفت: خوبه. گفتم: خب ماجراجویی بعدیم کجاست؟😏 گفت: الان می فهمی. و یه پورتال باز شد. گفت: موفق باشی. و غیب شد. منم پریدم تو پورتال. پورتال منو تو یه جای دیگه انداخت. بلند شدم و دور و اطرافم رو نگاه کردم. تو یه سالن بزرگ بودم که دیوار هاش بلند بود و رنگ کرمی بود. کَفِش هم سرامیک بود. یه چیز های کوچولو ای مثل میز هم دور تا دورش چیده شده بود. برگشتم تا برم دور و بر رو ببینم که خشکم زد. چشمم به یه چیزی خورد....
خب جای حساس کات کردم.😎
لطفا اون قلب سفید رو 🤍قرمز کن❤
کامنت بزار و چالش رو هم جواب بده.😘 برای چالش برو صفحه بعد👈👈👈
آنچه خواهید خواند: امیدوارم یکی قبول کنه.... منم همینطور..... اگه بگیرنت چی؟..... اون خیلی خطرناکه، مواظب باش....
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
ممنونننن 💙💙💙
وااااااااااااای چه قشنگه داستانش عزیزم بهترینی❤❤
ممنونم 😊😊💙💙💙💙
بعدیییییی
چشم سعی می کنم زود بعدی رو بنویسم
💙💙💙
آخجون
پارت بهد هم زود بزار
مممنون 😊😊
چشم حتما زود می زارم😘