جنگل همیشه تاریک بود. حتی در روزهای آفتابی، نور خورشید به سختی میتوانست از میان شاخههای فشرده و درهمتنیدهی درختان عبور کند. در دل این جنگل، کلبهای بود؛ کلبهای قدیمی و ترکخورده که هیچکس نمیدانست از چه زمانی آنجا بوده است. همه میگفتند که آنجا را نباید لمس کرد، نباید حتی نزدیکش شد. اما آئورا این را نمیدانست.
آئورا، تنها و زخمی، خود را به کلبه رساند. باران بیوقفه میبارید و خ*ون از دست او روی برگهای مرده زمین میریخت. وقتی درِ سنگین کلبه را باز کرد، هوای سردی به او برخورد کرد، بویی از گندیدگی و پوسیدگی در فضا بود. اما هیچکس نبود. تنها او و سایههای تیرهای که انگار در تاریکی میرقصیدند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالی بود 🙂💤
فرضت