
سلام بچه ها با سری دوم داستانم اومدم امیدوارم خوب باشه ? پس بریم که رفتیم ?
اگه یادتون باشه بچه ها میخواستن اون رو بنوشن که دختری از دور داد میزنه نه . ادامش : اون دختر کاسه رو از دست سوفیا میقاپه و پرتش میکنه روی زمین . بعد روش آب میریزه تا خراب شه و قابل استفاده نباشه . بعد اخمی به جمعیت میکنه و لیا رو میبره تو اتاقش و بهش میگه : لیا چه غلطی داشتی میکردی ! لیا : هر غلطی که دلم بخواد . ببین آلیا تو شاید از خون بابا بگذری ولی من نه . خب دوستان فکر کنم باید فهمیده باشین این دو خواهر هستند . خب بیشتر از این گیحتون نمیکنم ...
آلیا و لیا خواهر بودند و در واقع آلیا اون کسی بود که کاسه رو زمین ریخت و لیا اونی که بچه ها رو به اینجا آورده بود . سالها پیش اونا با هم خانواده بودن که مادرشون وقتی دوساله و سه ساله بودند فوت کرد . پدرشون که دختر هاش رو ناراحت میدید سعی میکرد یکم از ناراحتی در بیاد و کمی جایی مادرو براشون پر کنه . چند سال بعد شهر خون آشام ها به قهدی برخورد و پدر اونها برای پیدا کردن غذا راهی دنیای انسان ها شد . پلیس شهر انسان ها اون رو دید و تیری بهش شلیک کرد و پدرش به همین دلیل مرد . از آن روز به بعد لیا قسم خورد روزی انتقام بگیره و برا همین بچه ها رو آورده بود . یعنی اگر بچه ها کاسه خون رو میخوردند به مریضی سختی مبتلا و چند روز بعد هم میمردند ?
خلاصه آلیا به لیا گفت : لیا تقصیر اونها نیست . چرا الکی میخوای بکشیشون . از همون اول اخلاق بدی داشتی که معلوم نبود به کی رفته بودی هنوزم همونظطوری . لیا چی میگه ؟
اشتباه نکن من فراموشش نکردم ? و بعد لیا رو تنها میذاره و سریع دست ادوارد و سوفیا رو میگیره و با هم به اتاق آلیا میرن . آلیا : متاسفم بچه ها . چند سال پیش یک انسان پدرمونو کشت برا همین لیا میخواست اونو سر شما خالی کنه . من خواهرشم ... آلیا ... اگه اون خونو میخوردید بر اثر بیماری میمردید .. حالا بهتره یه راه حل به من بدید ?
چشمت بی بلا . سوفیا : ادوارد ، تو تو جیبت یه چاقو داری همیشه ... آلیا : چاقو چرا ؟! ادوارد : نگران نباش من عاشق پرتغالم برا همین همیشه یدونه چاقو تو جیبم هست که پوست بکنم ?? آلیا : اوکی ، سوفیا چیکار میخوای بکنی با چاقوش ؟ سوفیا : هوومممم. آهان میتونیم با اون بقیه رو بیرون کنیم و حواسشو پرت کنیم تو اون موقع به پلیس زنگ بزنین .
آلیا : نه هر کاری میکنی پلیس نه .. ادوارد و سوفیا با هم : چرا ؟ آلیا : چون پدرمو پلیسا کشتن منم میکشن ! و بقیرو ... ادوارد : نگران نباش خواهرم استاد آرایشه .. میتونه شبیه آدم واقعیت بکنه .... آلیا : هوم باشه
اول از همه ادوارد با چاقوش بیرون میره و با تحدید اون جمعیتو تو اتاق پذیرایی میبره و آلیا پیششون مواظبشون . بعد سوفیا زنگ میزنه پلیس . سوفیا : خب آلیا تو کیفم چیزایی دارم ... و قیافه اونو گریم میکنه شبیه آدمی که خودشو خون آشام شبیه کرده نه خود خون آشام .. همه منتظرن پلیس بیاد ولی نمیاد.... بازم وایمیسن ولی نمیاد .....
ادوارد پسر شجاعی بود که نسبت به سنش خیلی شجاع تر بود . ولی دیگه نتوسنست و لیا فرار کرد . سوفیا یادش اومد شاعری و شعر خوندن خوب بلده ... برا همین یه شعر یهویی در آورد بلکه کمی لیا رو سرگرم کنه ? یه شعرو انتخاب کن تا بخونه
تست خوب بود ؟
لطفا نتیجرو بخونین و با کامنتاتون جواب بدین ?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ادامه... برین داستان بی تی اس و لیندا رو بخونین سرچ کنین چون اسم شخصی که اینو نوشته سخته من ننوشتمش دارم تبلیغ میکنم بهترین داستان
میگم اسم خودم لیا بود من یادمرفت؟