مربای آلبالو

آفتاب از پرده ی نازک به گوشه ی چشمم میخورد.بچه های خاله ها و دایی ها دیگه کنارم نبودن و صداشون از حیاط میومد.بوی بربری هم میومد،جمعه ها عالیه عالی،روزایی که بدون فکر مدرسه میری خونه مامان بزرگت.بچه ها تک تک از حیاط اومدن از رو سرم پریرن داد میزدن:اخبار ظهر :نگین دختری که تا ۱۰ صبح خوابیدددد!/نگینههههه تنبللللل نگینههههه تنبللللل.ازشون بدم میومد ولی بازی کردن باهاشون رو دوست دارم. آخر سر ازجام دل کندم و رفتم آشپز خونه.🌞🍒

اونجا خالم هام داشتن با زندایی ها حرف میزدن و نون تیکه تیکه میکردن.مامانم هم داشت ۵۰۰۰تا چای میریخت.ولی مامانبزرگ که خونه ی خود بود نشسته بود.بهم گفت:به به نگین خانوم بالاخره بیدار شدن،برو دستو صورتت و بشور که الان سفرا پهن میشه.از اشپزخونه بیرون اومدم و بهروز ب*د ترین پسر روی زمین و دیدم گفت:ژولی پولی کثیف.بهش زبون درازی کردم و رفتم تو حیاط🌞🍒

رفتم تو حیاط بچه ها داشتن دور حوض میدوییدن و کم مونده بود پاشون به گلدون های شمعدونی بخوره!رفتم تو دسشویی ،موهام رو بستم تا اون بهروز دیو*ونه بهم گیر نده.بعدم صورتم روشستم.تا از در دسشویی اومدم بیرون بهروز رو دیدم که داشت ماهیی قرمز هایی رو که از عید بزرگ کرده بودم اذیت میکرد.دوییدم سمتش و از لبه ی حوض پرتش کردم تو آب.به سرعت نور دوییدم تو خونه ،صدای جیغش اوند اما بی توجهی کردم🌞🍒

سر سفره نشستم .دایی محمد برام چاییم رو شیرین کرده بود ،خیلی مرد خوبیه !از اولش میدونستم. مامانبزرگ بهم یک لقمه از مربای آلبالویی که من دیشب پخته بودم داد البته مامانبزرگ هم کمکم کرد.خلیلیییییی خوش مزه بوددددددد بی اختلاف مامان بزرگ بهترین مامانبزگ دنیا بود و خونشون بهترین جای دنیا و مرباهایی که من درست میکردم (البته با کمکش درست میکردم) بهترین مربا ها دنیا میشد...🌞🍒