رمان طوفان قرمز ۵

بابت تاخیر معذرت امیدوارم خوشتون بیاد🌈

سونیا گفت:< جسی، بنظرم قضیه بزرگتر از این حرفاس.> گفتم:< قبل از اینکه تعریف کنی برام بنویسش. بدردمون میخوره.> گفت:< اوکیه سریع مینویسم.>

بعد از اینکه نوشت، برگه رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:< تعریف کن.> سونیا تا اومد شروع کنه یکی در زد:< در رو باز کنید!!!> صدای مردونه ای بود. گفتم:< کی هستید؟!> و به سونیا که متعجب بود نگاه کردم.. گفت:< درو باز كنيد توضيح ميديم!>

گفتم:< الان بگيد!> گفت:< باز نمیکنین؟! باشه. ۱ ۲ ۳ !! > و در رو شکستن. چندتا آدم با لباس های عجیب غریب اومدن تو. داد زدم:< باما چیکار دارید؟؟؟ برين بيرون!> بعدش همه چیز برام سیاه شد...

چشمامو که باز کردم، هیچی نمی‌دیدم. فهمیدم چشمامو بستن. احتمالا تو ماشین بودم. داد زدم:< منو و دوستمو ول کنیننننن اصلا کییی هستیننننن؟ .> صدای پسرونه ای گفت:< ای واییییییییییی دختر سرمون رفت بسه دیگههه!>

گفتم:< دوستم کجاست؟ اونو ولش کنید بره!> صدای دخترونه ای گفت:< شرمنده.دوستتو از دست دادیم...>