هاگوارتز . ملکه اسلیترینp1

ماریا دختری یتیم بود که پدر و مادرش سالها پیش وقتی او هنوز ۶ ماه داشت او را رها کرده بودند و او را در کنار خانواده ای جادوگر گذاشتند . این خانواده ی جادوگرپسری داشت که نام او سیموس فینیگان بود این خانواده با ماریا مانند نخاله و خدمت کار رفتار می کردند و مدام به او یادآوری می کردند که اگر او را به فرزندی نپذیرفته بودند ، او در یتیم خانه زندگی می کرد و هرگز از زندگی لذت نمی برد .🫥

خانم فینیگان فردی نسبتا بلند و با صورتی پهن بود و ابروهایش انقدر با چشم هایش فاصله داشت گه گویی جزئی از موهایش سرش بود . اقای فینیگان فردی قد کوتاه با مو های زرد بود و لب های او مانند نخ کوتاه و ریز بودند و او ماگل بود . ......................... ماریا بعد از انکه صبحانه را برای خانوادی فینیگان اماده کرد به طبقه ی پایین در اتاقش رفت و خود را روی تختش پهن کرد. او دختری زیبا با موهای قهوه ای پررنگ بود و چشم هایی به رنگ اب دریا داشت و پوستش مانند برف سفید بود . او هیچ دوستی نداشت و تنها بود و خانواده فینیگان هرگز با او درباره پدر و مادرش صحبت

نمی کردند و ماریا نیز جرئت سوال پرسیدن نداشت مبادا که حرف های همیشگی شان را دوباره بازگو کنند . سخنانی مانند : تو یک بدبخت بیچاره ای و جایی برای زندگی نداری اگه ما به تو سرپناه و غذایی برای خوردن نمی دادیم چطور می خواستی به زندگیت ادامه بدی ؟ تنها چیزی که خانواده فینیگان به او گفته بودند این بود که او را همراه با نامه ای جلوی خانه ی انها گذاشته بودند و وقتی از انها پرسید که درون نامه چه بوده است خانم فینیگان گفت که نوشته اند اسمت ماریا است . وقتی خانم فینیگان جوا سوالش را داد رویش را از ماریا برگرداند و ماریا احساس کرد که او بر خود می لرزد . (زمان حال ) ماریا غرق در افکارش بود که چشم هایش کم کم بسته شدند .

او در اتاقی تاریک بود ، کنار او روی میزی شمع سفیدی بود . ماریا ان را روشن کرد و به طرف گوشه ای از دیوار رفت که قفسه ای انجا قرار داشت . در ان قفسه تعداد زیادی کتاب بود از جمله : تلسم های شوم ، کنترل مجنونگران ، همه چیز درباره ی ازکابان ، نقشه ی راه های هاگزمید و ... در طبقه ی سوم قفسه ها عکسی وجود داشت که در آن زنی با ابرو های پرپشت و موهای پر و لباسی به سیاهی کلاغ و مردی با موهای قهوه ای تیره که چوبدستی ای همراه با خود داشت ، دست زن کنار خود را گرفته بود . ماریا اندکی به ان عکس خیره شد ، سپس شمع را به سمت در اتاق برد و به قسمت های دیگر خانه نگاهی انداخت رو به روی او راهروی تاریکی بود ، نزدیک شد و درِ ان اتاق را باز کرد و یک مار سیاه از داخل اتاق بیرون امد و...