اون عصر هم داشتم گیم میزدم... با رفیقم و دو تا از دوستای دیگش گیم میزدیم.. از دوستاش خوشم نمیومد ولی چون رفیقم ناراحت میشد دیگه چیزی نگفتم و رفتیم که گیم بزنیم.. وسطای گیم بودیم که گوشیم زنگ خورد.. مامانم بود... وقت همیشگی زنگ زدن بهش بود... باورم نمیشد یادم رفته باشه.. برش داشتم و یه 5 دیقه ای حرف زدم که گفتم مامان زمان گیم داره تموم میشه یه نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم... بعد اون یه چن دست دیگه بازی کردیم ... من با خالم و خانوادش زندگی میکنم و چون امروز اونا قرار بود برن به یه مهمونی خانوادگی من قرار بود برم پیش رفیقم ...
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
داستانات خیلی خوبن:)
موفق باشی🫶🏼
مرسییییی 🥺🌝
@No Name
اره اهل مرندمولی حاجی چطوری فهمیدی جایی نوشتمش؟ 😶
______
تو بیوی جودی نوشته بودی
جودی ؟
اها یادم اومد چه چشمای تیزی داری 👍😂
هم شهریییی
سلام همشهرییییی 🖐😂
تو مرندی؟ منممممممم
ذوق🙂
اره اهل مرندم
ولی حاجی چطوری فهمیدی جایی نوشتمش؟ 😶
گریهه😭
گناه داشتننن🥲
ولی در هر حال خیلی خوب بودد بچه🤍
حالم بد بود پس کاراکتر هم باید میرف😂💔
چرااا حالت بد بود بچه؟
خسته بودم برا همین 😂💔
داستان زیبایی بود
ولی اولش خیلی کلمه گیم به کار بردی
گریهههههههه😭😭😭
خیلی خوب بود🥲
مرسییییییی🥺🥹🩵
جییییییغ بلاخرهههههههه هموووون ک منتظرش بودمممممم
حیحییییییی 🥺😂
نتیجه اخلاقی : وکیل نشیم
وکیل بودن خیلی سخته😭😂
ادامه بدهههه من پشتممم
وییییییی میدونممممم 🥺😭