اولین رمانم هست پس اگه اشکالی داشت به بزرگی خودتون ببخشید.... این رمان در ژانر :فانتزی و ماجراجویانه است ...
ساعت جیبی کوچک جودی مدام زنگ میخورد ، ولی جودی غرق در خواب بود اما ساعتش کار خود را کرده بود همه را بيدار کرده بود جز جودی .
آخر هم با صدای عصبانی مادرش از خواب بیدار شد موهای سیاه ژولیده اش انگار از جنگ آمده بودنند . بعد از مرتب کردنشان صبحانه ای که مادرش آماده کرده بود را خورد، وسایلش از جمله ساعت جیبی را برداشت .
در خانه را بست او آخرین کسی بود که خانه را ترک میکرد مادرش نیم ساعت پیش به شرکت غذایی که در آن کار میکرد رفته بود و خواهرش هم دوساعت پیش به دانشگاه مرکزی شهر رفته بود .
تنها کسی که در خانه بود لوفی بود ، که پنجه هایش را به در می کشید گویی می خواست بگوید من را تنها نذار .
لوفی سگ سفید گرگی بزرگی بود که دوسال پیش برای تولد دوازده سالگی اش هدیه گرفته بود و حال دیگر لوفی عضوی از خانواده کوچکشان بود .
اتوبوس مدرسه تا چند دقیقه ی دیگر میرسید ، رفت جلوتر تا نزدیک خیابان شود ولی وقتی تازه به خودش آمد دید آسمان به طور عجیبی تاریک است انگار که سپیده دم باشد در حالی که ساعت یک ربع به نه بود و باید تا الان خورشید به آسمان می آمد. وقتی به اطراف نگاه کرد متوجه شد که بقیه مثل خودش متعجب شده اند .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
خیلی قشنگ بود آفرین ✨
امم ممنون خوشحالم خوشتون اومده ^_^
بیاین چنلم تو بله 🌝🗿🎀@my_roya