مرد هزارچهره؟

داستان از جایی شروع شد که مرد هزارچهره بچه بود و با غم های دنیا ناآشنا.شاد و خندان با دوستانش زندگی میکرد و از آینده اش بی خبر بود.

پس از حادثه های تلخ،شخصیتش تغییر کرد.دیگر امید در زندگی اش جای نداشت و فقط میتوانست به تلخی بگرید.دیگر خنده برلبانش نمیامد.

اما مجبور بود بار دیگر به خود قبلش بازگردد،مجبور بود ماسکی بزند که او را درست به احمقی و سرخوشی دوران بچگی اش برمیگرداند.

این چهره هم کنار رفت و شخصیتی از خود نشان داد که سرد بود،آدمی که خودش نبود.مجبور بود آدم دیگری باشد،با این استدلال که:هرکسی که به دنبال صلح ابدی یا موگن تسوکویومی میگردد ماداراست.ولی او مادارا نبود،او اوبیتو بود.اما دیگر کسی نبود که این موضوع را به او یادآوری کند..

غیر از بهترین دوستش.وقتی بار دیگر با او دیدار کرد جفتشان آدم های قبلی نبودند.او مرد هزارچهره بود و دوستش مردی که قلبش را پشت ماسک پنهان نگه داشته بود.اما قلب دوستش متعلق به او بود.با کمک دوسش بالاخره توانست نقابش را بردارد و خودش باشد..