13 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 2 ساعت پیش 7 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از کتاب به امید دل بستم خیلی الهام گرفته شده-
دینگ،دینگ،دینگ.
مترو رسیده بود. با باز شدن درش،هجومی از باد خنک کولر توی مترو به صورتم خورد و موهایم را توی هوا پخش کرد.
ولی باد خنک کولر تنها چیزی نبود از مترو بیرون آمد. یک دختر هم از مترو پیاده شد،یک دختر خوشگل نسبتا قدبلند که پوستی به سفیدی برف،موهای دراز پرکلاغی و چشمان براق مشکی داشت.
دختر به من نگاهی کرد،لبخند زد و بعد هم کنارم نشست.
نگاهم را به سمت دیگری منحرف کردم و وانمود کردم متوجهش نشدم.
دختر شروع کرد به حرف زدن:«هی،تو».
حالا مجبور بودم سرم را بچرخانم و نگاهش کنم. پلک زدم و فکر کردم با شخص دیگری بوده پس دوباره چهره ام را به سمت دیگر چرخاندم،ولی دوباره تکرار کرد:«هی».
این بار برگشتم و توی چشمانش زل زدم. آرام گفتم:«با منی؟».
لبخندش عریض تر شد و جوری که انگار حرف زدن با غریبه ها راحت ترین کار دنیاست گفت:«آره،پس با کی باشم؟».
پلک زدم و کمی عقب رفتم. او هم پلک زد.
بعد خنده اش گرفت. آنقدر خندید که اشک از چشمانش پایین ریخت. با نوک انگشتانش اشکانش را پاک کرد.
در صدایم ردی از اعصاب خوردی پیدا میشد:«به چی میخندی؟».
یک انگشتش را به پیشانی ام زد:«به تو!».
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. با صدایی سردتر از قبل گفتم:«برای چی؟».
بهم خیره شد:«خیلی جدی ای ها...با اینکه به این بامزگی و شیرینی هستی».
بامزه و شیرین؟تاحالا کسی با این توصیفات صدایم نزده بود.تا به حال به عنوان جدی شناخته شده بودم ولی نه به شیرین و بامزه.
سرم را بلند کردم و آرام پرسیدم:«و..واقعا؟».
و بعد دیدم گونه هایش قرمز قرمز شده اند.
نگاهش را از من گرفت:«آ..آره».
جلوتر رفتم و دستم را روی گونه اش گذاشتم:«خیلی قرمز شدی و داغ کردی...تب داری؟».
دستم را از روی گونه اش برداشت و سر تکان داد:«نه،من خوبم».
گفتم:«ولی قرمزتر شدیا».
لبخند دیگری زد:«ولی من جدی خوبم».
بعد با دقت نگاهم کرد:«تو هم قرمز شدی که».
گونه های قرمزم را زیر دست هایم سفیدم قایم کردم:«نه خیر،نشدم».
دوباره خندید.
زمزمه کردم:«صدای خندت..قشنگه».
بهم خیره شد:«از وقتی دیدمت اولین باره لبخند میزنی».
جواب دادم:«واقعا؟».
لبخندم بزرگتر شد.
بار دیگر با لبخندش دندان های مرواریدی اش را نشانم داد:«لبخندت خیلی خوشگله،بیشتر لبخند بزن. یه لبخند خوشگل داری،که خب منطقیه چون پسر خوشگلی هستی».
لبخندم ناپدید شد و چشمانم را به زمین دوختم. با صدایی ضعیف جوابش را دادم:«اینطور..فکر نمیکنم».
سرم داغ کرده بود. صدای زمزمه هایی که به فریاد تبدیل میشدند را در مغزم میشنیدم.
صدای محو دیگری از بیرون میامد:«هی..».
ولی صدای فریاد مردم که من زشت و به دردنخور هستم توی مغزم میپیچید و نمیگذاشت جوابش را بدم. صدایشان بلندتر و بلندتر میشد،من عجییب و غریبم،بی احساسم،دورو هستم، جایم توی تیمارستان است،نباید وجود داشته باشم،اکسیژن هدر میدهم..
دوتا دست روی شانه هایم بودند. صدای دختر تقریبا شبیه فریاد بود و در زغال چشمانش نگرانی موج میزد.
گفت:«حالت خوبه؟».
لبخند زورکی ای بر لبانم نشست:«آره،خوبم».
با نوک انگشتانش قطره ای اشک از گوشه چشمانم برداشت:«نه،اینطور نیست. انتظار ندارم به منی که غریبه ام بگی چی باعث شده حالت اینجوری بشه،ولی حداقل دروغ نگو».
سرم را تکان دادم. کاشکی هیچکس دیگر اینجا نبود. درواقع اینطور حس میکردم..حس میکردم فقط من و او آنجاییم.
لبخند درخشان دیگری تحویلم داد:«در ضمن،ما دیگه غریبه نیستیم،حداقل نه از این لحظه به بعد.اسم من آلیس ئه،اسم تو چیه؟».
جواب دادم:«من سم هستم».
تکرار کرد:«سم.اسم ساده و قشنگی داری. از آشنایی باهات خوشبختم».
چانه ام را توی دستانش گرفت:«درضمن،دیگه حق نداری به خودت بگی زشت. موهای به سفیدی برف و چشمای سبز زمردی داری و از هرکس دیگه ای که توی دنیا دیدم قشنگ تری».
خودم را عقب کشیدم:«چشمای تو باعث میشن منو قشنگ ببینی،چون اولین کسی هستی که این حرفو میزنی. همه به خاطر موهام پیرمرد صدام میزنن،یا بهم میگن زشت و بدترکیب و عجیب غریب».
آلیس دست به سینه شد:«سینه هرکسی که این حرفو زده رو به خاک میمالم».
دست هایم را تکان تکان دادم:«لازم نیست اینقدر خشن رفتار کنی..».
آلیس ابروهایش را بالا برد:«واسه چی؟حرف اشتباه نباید زده بشه».
لبخند محوی زدم:«ولی میتونی از خشونت استفاده نکنی..».
با انگشت اشاره اش به قفسه سینه ام ضربه زد:«میدونم تو هم دلت میخواد یک بار هم که شده از اون خشونت استقاده کنی».
سرم را چرخاندم آنطرف:«شاید».
بعد دوباره نگاهش کردم:«اصلا چی شد که منو صدام زدی؟».
با چشمان درشت و براقش نگاهم کرد. ادامه دادم:«صدام زدی. چیکارم داشتی؟».
جواب داد:«اوه.میخواستم ببینم چرا اینجا نشستی؟کجا میخوای بری؟». به زمین خیره شدم:«داشتم آدما رو نگاه میکردم».
و سریع سعی کردم بحث را عوض کنم:«تو اینجا چیکار میکنی؟کجا میخوای بری؟».
آلیس هم به دیوار خیره شد.
با شوخی گفتم:«نکنه داشتی دنبال خرگوش سفیدی میگشتی که میگفت دیرم شده؟».
رشته ای از موهای سفیدم را در دستش گرفت:«مثل اینکه پیداش کردم که!».
خندیدم:«ولی من دیرم نشده!».
لبخند شیرینی زد؛«واقعا کتاب آلیس در سرزمین عجایب رو خیلی دوست دارم..خیلی مرموز و جالبه.بنظرم جزو اثرهای ادبی ایه که باید بهشون توجه بیشتری داشت».
به سقف خیره شدم؛«من دنیای افسانه ها و قصه های قدیمی رو خیلی دوست دارم.آدمی نیستم که بشه بهم گفت کتابخون ولی هرچندوقت یبار کتاب میخونم. سفیدبرفی،سیندرلا،شنل قرمزی...همه اینا خیلی جالبن.تاحالا چندین بار به خاطر اینکه این داستانای دخترونه و بچگونه رو میخونم و ازشون لذت میبرم توسط بقیه پسرا اذیت شدم،ولی بازم برام مهم نیست».
چشمان آلیس خالی از احساس شده بودند:«واقعا،بقیه مردم خیلی احمقن.دلیل نمیشه چون شخصیت اصلی دختره داستانا دخترونه حساب بشن».
کمی به او زل زدم و سکوت معذب کننده ای بینمان برقرار شد.
بعد از چند دقیقه،به ساعتم خیره شدم. گفتم:«دیر شده..من باید برگردم خونه. از آشنایی باهات خوشبخت شدم!».
لبخند زد و برایم دست تکان داد.
شروع کردم به راه رفتن توی پیاده رو. به آسمان شب خیره شدم.
از او نپرسیدم میتوانم دوباره ببینمش یا نه...
_مامان،من اومدم خونه...
مادرم از روی کاناپه بلند شد و به سمتم آمد:«اوه،سم!اومدی خونه!».
لبخند زدم:«آره».
میشد در قیافه مادرم تعجب را دید:«خیلی بعیده ببینم اینطوری لبخند بزنی،چیزی شده؟».
رویم را برگرداندم آنطرف:«هیچ اتفاقی».
مادرم جلوتر آمد:«مطمئنی؟قرمز شدی،نکنه تب کردی؟».
به خودم در آینه خیره شدم. مادرم درست میگفت،قرمز شده بودم.
دستم را روی گونه های سرخم گذاشتم:«نه خیر،من حالم خوبه».
خودم را روی صندلی ولو کردم:«امشب شام چی داریم؟».
مادرم به سمت آشپزخانه رفت:«استیک».
زیرچشمی مادرم را نگاه کردم:«بابا امشب نمیاد خونه؟».
سرتکان داد:«نه،امشب هم شیفت داره».
جواب دادم:«آها».
بابا هیچوقت خانه نبود. دروغ نیست اگر بگویم هر ماه پنج بار بیشتر نمیبینمش.
شیفت های کاری اش خیلی زیادند. با اینکه میشود گفت پولدار هستیم اما پول جای خالی پدرم را پر نمیکند.
از بچگی ام همینطور بوده. به خاطر نبود بابا،من یاد نگرفته بودم مرد باشم.همه پسرها بهم میگفتند رفتارت دخترانه است. شاید به این خاطر بود که من فقط با مادرم زندگی کرده ام.
شاید واقعا باید دختر میبودم. شاید اگر دختر بودم بهتر بین مردم جا میگرفتم. شاید آنطوری واقعا میتوانستم مونس مادر باشم.
از خیلی دخترها میشنوید که میخواهند پسر باشند و من یکی میخواهم دختر باشم. واقعا غیرمنطقی نیست؟کار دنیا برعکس شده!
مثل اینکه واقعا هرکس از چیزی که دارد راضی نیست.***_س..سم!
برمیگردم و آلیس را میبینم.
کنارم مینشیند:«فکر میکردم اینجا باشی».
لبخندی که دستپاچگی قاطی آن است تحویلش میدهم. دقیقا همان ساعت و در همان ایستگاه مترویی که دیروز همرا دیده بودیم آمده بودم.
آلیس مشتاقانه نگاهم کرد:«حالا که اینجاییم،من یه کافه خوب میشناسم..نظرت چیه یه سری بهش بزنیم؟».
سر تکان دادم؛«بریم».
دستم را گرفت و مرا به یک سمت هدایت کرد.
به دست هایمان که در هم قفل شده بودند خیره شدم.لحظه به لحظه سرخ و سرخ تر میشدم.
یک لحظه نگاهم کرد،به قرمزی گوجه شد و دستش را از دستم بیرون کشید. دوباره دستش را گرفتم.
بعد از چند دقیقه،آلیس به حرف آمد:«سم،وقتی توی آینه نگاه میکنی چه کسی رو میبینی؟».
جواب دادم:«ها؟این چه سوالیه؟معلومه دیگه،خودمو میبینم!».
با تعجب نگاهم کرد:«و...واقعا؟ولی سم،من....
من یه دختر میبینم،یه دختر که بعد از تو خوشگل ترین دختر دنیاست!موهای براق بلند و مشکی و چشمای سیاه....نمیتونم هروقت جلوی آینه وایمیسم تحسینش نکنم و عاشقش نباشم!».
سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم:«ببخشید که توی ذوقت میزنم،ولی اونیکه توی آینه میبینی خودتی».
خنده ای کرد:«واقعا؟خب حالا بیشتر دوستش دارم.
سم من دچار خودشیفتگی ام و اعتماد به سقف خداگونه دارم...عاشق خودمم و برتر من وجود نداره!».
حالا من هم زدم زیر خنده.آهی کشیدم؛«کاشکی من هم اعتماد به نفست رو داشتم».
با لحنی از خود مطمئن گفت:«تا وقتی با منی اعتماد به نفسم رو داری».
بعد گفت:«رسیدیم».
کافه خوشگلی بود. چراغ های زرد همه جا را روشن کرده و هرجایی را که میدیدی با گل های بنفشه تزئین شده بود.
یک میز کنار دیوار انتخاب کردین و نشستیم.
آلیس دوتا تکه کیک شکلاتی سفارش داد.
قیافه آلیس یکهو جدی شد:«سم. باید یچیزی بهت بگم».
من هم مجذوب نگاهش کردم.
گفت:« من توی زمان و دنیاهای دیگه سفر میکنم.
خیلی غیرقابل باوره مگه نه؟».
لبخند زدم؛«حرفت رو باور میکنم».
او هم خندید:«میدونستم!تو اونی هستی که من رو باور میکنه..آدم درست رو پیدا کردم!».
بعد ادامه داد:«وقتی کوچیکتر بودم،یه بار سوار مترو شدم. ایستگاهی که ازش پیاده شدم اونجایی نبود که میخواستم. اصلا شبیه دنیای خودمون نبود.
ولی بعدا بهم گفتن که من باید یکسری ماموریت ها رو انجام بدم و با مترو بین دنیاها وزمان ها سفر کنم. سرگرمی باحالیه،و حتی بهم خیلی هم خوش میگذره!
میدونی،یکی از قوانین این بود:
به هیچکس نمیتونین درمورد قدرتتون بگین».
وسط حرفش پریدم:«پس چرا به من گفتی؟». و گازی به کیک شکلاتی ای که رسیده بود زدم.
چشم غره ای رفت:«نمیذاری حرفم رو تموم کنم!».
خندیدم:«ببخشید،ببخشید».
گفت:«داشتم میگفتم....
به هیچکس نباید از قدرتمون بگیم غیر از یک نفر..اون یک نفر رو وقتی ببینیم میشناسیمش. اون یه نفر حتما حرفتون رو باور میکنه و توی ماموریت هاتون کمکتون میکنه».
گفتم:«و اون یه نفر برای تو من بودم؟».
سرتکان داد؛«مثل اینکه همینطوره».
خندیدم:«پس تو واقعا دنبال خرگوش سفید میگشتی».
آلیس چشمک زد:«آره،من واقعا به سرزمین های عجایب سفر میکنم».
با هیجان گفتم:«خب،پس ماموریت این دفعه ت چیه؟».
از لحن یا چشمان آلیس نمیشد چیزی از احساساتش فهمید:«یه چیزی بهم میگه این قراره آخرین ماموریتم باشه.میدونی،این قدرت برای عملی کردن یک آرزوی خیلی مهم بهمون داده میشه...این ماموریت آرزوم رو برآورده میکنه!».
گفتم:«و اون آرزو..اون آرزو چیه؟».
لبخد دلنشینی زد و یک تکه کیک توی دهانش چپاند:«سم،آدمی که میخوای باشی چه کسیه؟».
دهانم را با دستمال پاک کردم:«خب..بذار فکر کنم..
دلم میخواد از خیلی چیزها سر در بیارم..میخوام مثل سقراط یا دکارت یا نیچه یا...بشم..».
چشمان آلیس درخشیدند:«فکرشو میکردم! درسته،تو اونی هستی که میتونی بهم کمک کنی...».
با قیافه ای متعجب نگاهش کردم:«ها؟».
به صندلی تکیه داد؛«آدما از نظر من خیلی احمقن. همه تصمیمات رو با احساساتشون میگیرن،هیچوقت دلایل رو در نظر نمیگیرن،نمیدونن دارن چکار میکنن و...
دوست دارم این دنیا رو عوض کنم. حتی اگه اینجا نتونم،شاید بشه توی دنیاهایی که توشون سفر میکنم آرزوم رو به حقیقت بدل کنم. میخوام مردم رو هدایت کنم،میخوام ملکه شون باشم،اونم با منطق و برنامه ریزی و مطمئنم دیدگاه های فلسفی تو خیلی به کارم میخوره».
یکهو خجالت کشید:«البته اگه خودت بخوای..».
دستم را توی هوا تکان دادم:«آه،نمیدونم...».
هاله ای از ناامیدی آلیس را در بر گرفت.
یک دستمال برداشتم و خرده کیک هایی که دور دهانش ریخته بود را پاک کردم:«ولی وقتی میدونم نمیتونی از پس خودت بربیای و حتی دور دهنت رو خودت پاک کنی،هیچ چاره ای ندارم جز اینکه با تمام وجودم حمایتت کنم».
سرش را بلند کرد و با امید تازه ای به من خیره شد.
خندیدم و چشمک زدم.
سرخ شد و او هم خندید. گفت:«دیدی بهت گفتم سم؟تا وقتی با من باشی تو هم اعتماد به کهکشان داری».
چشمک دیگری زدم:«با شما همه میتونن اعتماد به کهکشان داشته باشن،اعلی حضرت».
سرخ تر شد:«من هنوز این عنوان رو ندارم پس اینجوری صدام نکن!».
غش غش خندیدم:«چرا که نه؟ اصلا میتونی تبلیغات مخصوص خودت رو داشته باشی!».
صدایم را تودماغی کردم:«از اعتماد به نفس نداشتن رنج میبرید؟ میخواهید خودتان را بیشتر باور داشته باشید؟
کمک،پیش اعلی حضرت آلیس از سرزمین های عجایب بیایید!ایشان دچار اختلال خودشیفتگی هستند و گذراندن تنها یک روز با او باعث میشود اعتماد به نفسش به شما سرایت پیدا کند!».
آلیس خجالت کشید؛«اینقدر تاثیرگذارم؟».
سرتکان دادم:«اوهوم!».
بعد به جلو خم شدم:«حالا،ماموریت چجوریه؟».
از پنجره کافه به بیرون خیره شد:«چندتا شی گم شده س. یک چیزی شبیه کوزه با حکاکی و تاجی که سال های قدیم رهبران سرشون میذاشتن».
با اشتیاق به آلیس خیره شدم:« پس میخوای با استفاده از اون رهبر بشی؟».
لبخند کمرنگی زد؛«شاید.بالاخره مردم اون دنیا منتظر فردین که رهبریشون بکنه.شاید فردی که باید رهبریشون کنه من باشم».
لبخند زدم:«رهبر خیلی خوبی میشی».
انگشت اشاره اش را به پیشانی ام زد:«البته فقط با کمک تو».
سرم را پایین انداختم:«اونوقت دیگه خانواده و دوستای این دنیامون رو نمیبینیم؟».
لبخندی تحویلم میدهد که قصدش دلداری دادن من است:«میتونیم هرچندوقت یه بار سر بزنیم».
از جایم بلند میشوم و دستم را سمتش دراز میکنم:«اگه اینطوریه...».
رنگ سرخ روی گونه های آلیس نشسته.همانطور که دستم را میگیرد و بلند میشود ادامه میدهم:«پس باهات میام. تو رو به آرزوت میرسونم. اینطوری،جفتمون به آرزوهامون میرسیم».
طولانی و دقیق بهم خیره میشود:«سم..».
دستم را میفشارد:«ممنونم».
لبخند میزنم:«من که کاری نکردم که».
از کافه بیرون میرویم و به آسمان زل میزنم.
زمزمه میکنم:«ستاره ها خیلی خوشگلن..».
آلیس هم به آسمان خیره شده؛«ستاره ها رو دوست داری؟».
_آره...عاشقشونم.
میخندد:«پس از این به بعد بهت میگم سم ستاره ای!».دستم را روی قلبم میگیرم و تعظیم کوتاهی میکنم:«باعث افتخارمه اعلی حضرت».
آلیس هم سینه هایش را صاف میکند و توی نقشش فرو میرود:«سم ستاره ای،شما باید پس فردا دم ایستگاه مترویی که همرا ملاقات کردیم حضور داشته باشید تا ماموریت پایانی مان برای رسیدن به تخت فرمانروایی را به آغاز رسانیم».
محو بازیگری اش شده بودم:«تو به دنیا اومدیتا ملکه باشی،آلیس».
چشمک میزند.
قرمز میشوم و سمت دیگری را نگاه میکنم:«راستی..فردا وقت خالی داری؟میتونیم با هم بریم آکواریوم.نزدیکای ساعت پنج و نیم و اینا،هوا گرم نباشه..چله تابستونه به هرحال».
سرتکان میدهد؛«فکر خوبیه!».
دست تکان میدهم:«پس..تا فردا؟».
او هم بای بای میکند:«تا فردا».
مادرم میگوید:«پس آکواریوم خوش گذشت؟».
لبخند میزنم؛«آره!یک عالمه ماهی بودن...رنگی،ریز،بزرگ،کوچک،مرجان های متفاوت،لاک پشت...».
مادرم کنارم مینشیند:«یه بار باید با این آلیس دیدار کنم...».
لبخندم کمرنگ میشود:«شاید».
مادر نمیداند از فردا دیگر مثل قبل نمیبینمش.
به نوشته روی میز خیره میشوم.
مامان عزیزم،بابت تمام زحمتایی که برام کشیدی متشکرم.
نمیدونم الان دارم از خونه فرار میکنم یا چی. فقط میخوام کمک کنم فردی که از سرزمین های عجایب اومده به آرزوهاش برسه. احتمالا این بین ها خودم هم به آرزوهام میرسم.
زیادی غمگین رفتنم نشو. قول میدم شرایط که جور شد بهت سر میزنم. همچنین نمیتونم بهت بگم کجا میرم. شاید میتونم بگم دارم به سرزمین عجایب سفر میکنم؟
بابت تمام روزهایی که بعد مدرسه اومدی دنبالم متشکرم.بابت تمام روزهایی که برام غذا پختی ممنونم.
ممنون که بزرگترین حامی زندگیم بودی.
دوستت دارم-سم.
از اینجا به بعد نامه رو بده بابا هروقت خونه اومد بخونه.
بابا،تو همیشه برای من حکم یه سایه رو داشتی. بخاطر نبود تو،همه به من میگفتن رفتار دخترونه ای دارم.
ولی بازم عیبی نداره.بازم دوستت دارم. دلیل اینکه خونه رو ترک میکنم تو نیستی. دلیلش آلیس در سرزمین عجایبه.لطفا سعی نکن این موضوع رو رمزگشایی کنی. همچنین به مامان بگو اینقدر غصه نخوره.
رو به در بسته اتاق خواب مادرم دست تکان دادم:«خداحافظ بابا. خداحافظ مامان».
در خانه را باز میکنم و به بیرون میدوم:«من رفتم!».ایستگاه مترو زیاد از خانه مان دور نبود برای همین یکسره تا آنجا دویدم.
نمیدانستم دارم گریه میکنم یا نه.فقط میدویدم.
دویدم و دویدم..تا به آلیس رسیدم.
از حرکت ایستادم و تا جایی که میتوانستم لبخند شادی تحویلش دادم:«سلام!».
او هم لبخند زد:«سلام،سم.میدونم خداحافظی برات سخت بوده».
گفتم:«خب،شاید. برای تو چطور بود؟».
در لحنش غمی پنهان بود:«خیلی راحت».
مترو آمد و ما سوار شدیم. روی یکی از صندلی ها نشستیم.
آلیس رو به من کرد:«سم،وقتی گفتم همه آدما احمقن..».
مجذوب نگاهش کردم:«خب؟».
میخندد و سرخوشانه میگوید:«تو تنها کسی هستی که بنظرم احمق نیست».
لبخند میزنم،ولی چیزی در حرفش وجود دارد که آزارم میدهد.
+خداحافظی حتما باید سخت بوده باشه. _برای تو چطور بود؟ +خیلی راحت.
+بچه که بودم سوار مترو شدم..
کلیک.تکه های پازل سرجایشان قرار میگیرند و یکهو قضیه برایم روشن میشود.
با چشمانی پر از حیرت آلیس را نگاه میکنم:«آلیس،نکنه رابطتت با خانوادت خوب نیست؟».
نگاهش را از من میگیرد:«از کجا میگی؟».
با چشمان درشتم به او خیره میشوم:«فقط لازم بود چندتا تیکه پازل رو بذارم کنار هم».
کمی قرمز میشود:«خب آره..».
به زمین خیره میشوم:«خب میخوای درموردش حرف بزنی؟».
آلیس لبش را گاز میگیرد و یکهو فرو میریزد.
کمی طول میکشد تا بفهمم صدای او است که حرف میزند:«من توی یه خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. ما پنج تا بچه بودیم و انگار که این کافی نباشه،پدربزرگ و مادربزرگ هام هم توی خونمون بودن.
من بچه وسطی بودم. بچه های آخری همیشه همه توجه رو به خودشون جلب میکردن و بچه اولی ها هم قبلا این توجه رو دریافت کرده بودن.
با این خیال که اگه من رو به بچه های اول بسپرن میتونم از پس خودم بربیام،من رو به امون خدا ول کردن.
بچه های بزرگتر خونمون دیگه نیازی نداشتن که پیش مامان و بابام باشن. تمام حواس پدر و مادرم هم به بچه های آخری بود..از لباس پوشیدن و غذا خوردنشون تا بحث های تحصیلی و آموزشی.
بزرگتر و بزرگتر میشدم. بین بچه های همسن و سالم دوستی نداشتم.
کم کم بود که این افکار وارد مغزم شدن:آدما احمقن. بلد نیستن اهمیت بدن و ارزش برای خودشون تایین کنن.بلد نیستن دلیل کاراشون رو پیدا کنن و بر اساس احساسشون جلو میرن.میخواستم این دنیا رو تغییر بدم.واقعا چه کسی بهتر از من میتونه اینکار رو بکنه؟من همیشه بر اساس منطقم پیش رفتم و هیچوقت به حرف احساساتم گوش ندادم.
بخاطر این نوع افکارم و رفتار رئیس مآبانه م همه همسن و سالام ازم بدشون میومد.ولی عیبی نداره و نخواهد داشت.
من باید یه حکمران تنها باشم. اگه با بقیه باشم درگیر احساساتم میشم و نمیتونم به خوبی مردم رو هدایت کنم.
ولی تو الان باعث شدی افکارم رو زیر سوال ببرم...منطق و طرز فکری فلسفی تو باعث میشه فکر کنم که شاید خودم به تنهایی نتونم بهترین حکمران بشم.منطقم تاحالا بهم ثابت کرده که نمیتونم تنها زندگی کنم...
پس اگه منطقم این رو میگه،پس اینکه مییگم باید تنها باشم یه احساسه؟
ولی انیشتین اجتماعی نبود..هیچکدوم دانشمندا اینطور نبودن..
پس شاید...باید به مرحله ای میرسیدم که میتونستم تنهایی حکمرانی کنم؟
ولی اونوقت...تو چی میشی،سم؟باید به تو فقط به عنوان یه شهروند عادی نگاه کنم؟یا فردی که شناخت کمی ازش دارم؟
ولی تو برام بیشتر اینایی..
و اگه منطقم بهم میگه میتونم به حدی برسم که بتونم تنهایی حکمرانی کنم،پس اینکه تو باید باهام باشی هم یه احساسه..
و احساس باعث میشه نتونم منطقی قضاوت کنم.اگه نتونم منطقی قضاوت کنم نمیتونم اون رهبری باشم که دنیا بهش لازم داره...».
دستش را میگیرم و فشار میدهم:«عیبی نداره...همه ما انسانیم و نمیتونیم بی احساس باشیم.عیبی نداره که هرچندوقت یه بار اینطوری فکر کنی.
شاید عامل اصلی این مشکلاتت منم ولی تو در آخر با یکی آشنا میشدی که باعث میشد اینچنین تفکرات و احساساتی داشته باشی.هروقت حس کردی داری براساس احساساتت قضاوت میکنی من هستم که برات با منطق تصمیم میگیرم».
زمزمه میکند:«س..سم..».
لبخند میزنم.بعد میگویم:«در ضمن،بهتره با من درمورد احساسات خیلی حرف نزنی. بهترین فرد برای اینکار نیستم چون صد درصد ازشون سر درنمیارم».
آلیس با تعجب نگاهم میکند ولی چیزی نمیگوید.
بعد از چند دقیقه میپرسد:«تو چطور؟تو نمیخوای چیزی از خودت یا احساساتت برام بگی؟».
چشمک میزنم:«فعلا زوده. شاید بعدا».
مترو می ایستد و آلیس میگوید:«همینجا باید پیاده بشیم!».
از مترو پیاده میشویم...
و دنیای دیگری جلوی چشممان میبینیم.
دهانم از تعجب باز مانده و آلیس با لبخند به من نگاه میکند.
انگار توی زمان سفر کرده باشیم.
این دنیا نزدیک دریاست و بوی نمک میاید. باد خنکی میوزد.
آبادی های زیادی هست و مردم همه جا راه میروند.
آلیس دستم را میگیرد و جلوتر راه میرویم.
میخندد:«بهت گفتم که؟دنیاهای دیگه محشرن».
مشتاقانه گفتم:«خب؟حالا کجا باید دنبال اون کوزه و تاج بگردیم؟».
لبخند زد:«بیا امروز رو خونه یکی از آشناهام استراحت کنیم باشه؟».
آه کشیدم:«هرطور تو میخوای».
به حافظه اش فشار میاورد:«خب..فک کنم از اونطرفی بود...».
مرا به سمتی راهنمایی میکند.
به خانه کاهگلی نسبتا کوچکی میرسیم که باصفا بنظر میرسد.
در میزند.
زنی با موهای بلند قهوه ای و چشمان آبی در را باز میکند. تا آلیس را میبیند چشمانش میدرخشند:«از دفعه قبلی که بهمون سر زدی خیلی گذشته آلیس!اومدی ماموریتت رو به پایان برسونی؟».
آلیس مودبانه لبخند میزند و سرتکان میدهد:«بله،همینطوره».
زن تازه متوجه حضورم میشود:«و تو باید فردی باشی که آلیس انتخابش کرده مگه نه؟».
من هم لبخند میزنم:«سم هستم..خوشبختم».
زن هم دستم را میگیرد و تکان میدهد:«خوشوقتم!».
بعد از جلوی در کنار میرود تا بتوانیم وارد شویم.
روی صندلی های خانه زن مینشینیم.
آلیس شروع میکند به توضیح دادن:«این کوزه و تاجی که ما دنبالشیم توی یکی از غارهای در دسترسه. برای همین همه همیشه داخلش میرن تا اون کوزه و تاج رو بدزدن.
ولی تا وقتی صاحبان اصلی که ما باشیم داخل غار نباشن کسی نمیتونه اون کوزه و تاج رو برداره.
توی روز تعداد مردمی که داخل غار میرن بیشتر شبه.
برای همین ساعت دوازده نصف شب به این غار میریم».
سرتکان دادم:«نقشه واقعا خوبیه».
بعد اطراف را نگاه کردم:«الان اینجا ساعت چنده؟».
زن صاحبخانه گفت:«شش عصر».
آلیس خندید:«تا اونموقع میتونیم هرکاری دلمون میخواد بکنیم».
زن صاحبخانه هم خندید:«فعلا وقت عصرانهس».
عصرانه شوربا بود. زن صاحبخانه آشپز خوبی بود.طوری این غذای ساده را درست کرده بود که بتوانی انگشتانت را هم با آن بخوری.
بعد عصرانه،دیدم آلیس رمان کامل آلیس در سرزمین عجایب را با خودش آورده.
باهم شروع به بلندخوانی کردن آن کردیم.نمیتوانم کیفی که بهمان میداد را توصیف کنم.
بعد از آن،رفتیم تا بخوابیم. میخواستیم برای ورود به غار انرژی داشته بشایم.تازه،باید از دست کلی آدم حریص که دنبال تاج و کوزه بودند فرار میکردیم.
زن صاحبخانه(که فهمیده بودم اسمش ماریاست)برایمان رختخواب پهن کرد تا بخوابیم.
آماده بودم تا روی ملحفه دراز بکشم و بخوابم.
ولی آینه را جلوی چشمانم دیدم.
خیلی وقت از آخرین باری که نگاهم به خودم در آینه افتاده میگذرد.از آینه به معنای واقعی کلمه متنفرم.
و از خودم،از قیافه عجیب و غریب و چندش آورم بیشتر متنفرم.
حالت تهوع بهم دست میدهد.مطمئنم آلیس تا به حال چنین چیزی را حس نکرده.او عاشق خودش است و از دیدن خودش در آینه کیف میکند..ولی من نه.
نگاهم را از آینه برمیدارم و روی ملحفه دراز میکشم.قرار نیست به این آسانی ها خوابم ببرد.
تو چندش آوری. به درد نخور.
اصلا از احساسات سر در میاری؟میفهمی خنده و گریه یعنی چی؟
دروغگوی بی قلب.
اینقدر بهمون نچسب..تظاهر نکن دوستمون داری!
نمیخوام دوستم داشته باشی.اینکه تو دوستم داشته باشی مایه ننگه.
فقط برو بمیر.
_سم!
چشمانم آرام آرام باز میشوند. آلیس بالای سرم ایستاده و اسمم را صدا میزند.
بار دیگر نامم را بر زبان میاورد:«سم!».
متوجه میشوم دستم را روی گوش هایم گذاشتم.آنها را از روی گوشمبرمیدارم و با صدای ضعیف میگویم:«آلیس..».
با لحنی نگران میپرسد:«حالت خوبه؟داشتی کابوس میدیدی!».
به زور لبخند میزنم:«آره».
توی گوشم سیلی میزند،سیلی ای آرام که به نوازش میماند.فریاد میزند:«بهت چی گفتم؟گفتم دروغ نگو!».
کاشکی میتوانستم در آغوش بگیرمش.کاشکی میشد میان دستانش قرار بگیرم.
اما نمیشود.حتما برای او هم مایه ننگ است اگر من دوستش داشته باشم.حتما او هم دوست ندارد من اینگونه تظاهر کنم که دوستش دارم.ولی آیا این واقعا تظاهر است؟یا احساسات واقعیم؟
به دوروبر نگاه میکنم:«وقت رفتنه،اینطور نیست؟».
نفس عمیقی میکشد:«آره».
بلند میشویم،لباس های سیاه مخصوص که ماریا لطف کرده و برایمان آماده کرده را میپوشیم.
و بعد از خانه خارج میشویم.
شب اینجا قشنگ است.ستاره ها میدرخشند.لحظه ای می ایستم تا تحسینشان کنم.
صدایی از بغل گوشم شنیده میشود:«سم ستاره ای..».
برمیگردم و آلیس را نگاه میکنم.
به زمین خیره شده:«هنوز هم..نمیخوای درمورد خودت چیزی به من بگی؟».
هوا را وارد ریه هایم میکنم.با صدایی آرام پاسخ میدهم:«چرا،شاید وقتش شده باشه».
همانطور که به سمت غار حرکت میکنیم،شروع میکنم به صحبت کردن؛ولی با صدایی درحد زمزمه.
«پدرم هیچوقت خونه نبود. خیلی کم و به ندرت میدیدمش. میشه گفت من با مامانم بزرگ شدم.
برای همین همه پسرا به من میگفتن رفتار دخترونه ای دارم. سعی کردم این موضوع رو عوض کنم.کل دبستان سعی کردم و وقتی وارد دوره اول دبیرستان شدم،آماده بودم تا دوست پیدا کنم.
ولی کم کم از خودم میپرسیدم که آیا واقعا دلم میخواد دوست پیدا کنم؟انگار دو نفر درونم در جدال بودن که آیا من لازم دارم دوست داشته بشم یا نه.
با این حال سعی کردم با افرادی رابطه های دوستانه برقرار کنم. اما متوجه حقیقت تازه ای شدم.
همه من رو عجیب و غریب صدا میکردن.حق داشتن. مادرزادی موهای سفید سفید داشتم و چشمام خیلی سبز بودن.
کسی با من رابطه برقرار نمیکرد.
این بود که متوجه این موضوع شدم:
توی دبستان همه بچه ن. هیچکی به ظاهر توجه نمیکنه.همه حواسشون به باطنه.این معصومیت و درستی بچه بودنه.ولی توی دبیرستان اینطور نیست.همه ظاهر پرستن.برای هیچکی باطن مهم نیست.
بزرگ شدن باید درواقع یکی از بهترین اتفاقایی باشه که برای یه انسان میفته. ولی برای انسان های دوروبر من،مثل اینکه برعکسه.
با اینحال چندتا دوست پیدا کردم.بعضی وقت ها خودم هم متوجه دروغ بودن رابطه مون،اونم از طرف خودم شده بودم،ولی بازم به این دروغ گفتن ادامه میدادم.دروغ دیگه حالا بخشی از زندگیم شده بود،با اینکه نمیدونستم اصلا چرا دروغ میگم.
یک روز،سرکلاس نشسته بودم که حوصله م سر رفته بود. دلم هم پر بود و شروع کردم به نوشتن این افکارم!
ولی یادم رفت مچاله ش کنم و بندازمش سطل آشغال.حتی یادم رفت بذارمش توی کیفم.
بچه های کلاسمون این نوشته ها رو پیدا کردن و خوندنش.
الان دیگه دیر شده بود.دیگه نمیتونستم دوست داشته بشم.
به هرکس توجه میکردم،احساساتم رو دروغ میپنداشت. بدتر این بود که حتی خودمم نمیدونستم این احساسات دروغن یا نه!
به زودی چندش ترین موجود این دنیا شده بودم.
حالا دیگه هیچکاری از دستم برنمیومد. غیر از اینکه از خودم متنفر باشم. از احساس داشتن و نداشتنم متنفر بودم.از اینکه افکارم اینجوری بودن احساس گناه میکردم.و با اینجال نمیدونستم این گناه و تنفر واقعین یا نه.
برای همین به فلسفه و منطق روی آوردم.این دوتا همیشه دلیل دارن. و دلیل ها مهم ترین چیزهان.
برای مثال،میدونی چرا خودشناسی اینقدر سخته؟
برای اینکه ما هر روز با دیروز فرق داریم. ما دائم درحال تغییریم. هیچوقت نمیتونیم به شناخت کلی از خودمون برسیم.
ولی تا وقتی به شناخت کلی از خودمون نرسیم که نمیتونیم چیز دیگه ای رو قضاوت کنیم!
باید اول سعی کنیم خودمون رو به بهترین شکل ممکن بشناسیم.ولی طبیعیه که صد درصدش رو نتونیم. بعدش میتونیم چیزای دیگه رو قضاوت کنیم.
وقتی به مرگمون رسیدیم،میتونیم خودمون رو به صورت کامل بشناسیم. و اینجوری،نسل بعد میتونن بیان و عقاید و افکار ما رو اصلاح کنن.اینجوری دنیا پیش میره.اینجوری قطعات پازل کنار هم قرار میگیرن،آلیس».
آلیس سرجایش ایستاد:«سم..درمورد من..تو واقعا..به من چه حسی داری؟»..
لبخند تلخی تحویلش دادم:«نمیدونم،آلیس.واقعا نمیدونم».
لبخندم واقعی تر شد:«ولی میخوام باهات باشم تا بفهمم.اگه من دروغ باشم تو حقیقتی.همیشه میخواستم حقیقت زندگیم رو پیدا کنم.حالا که پیداش کردم نمیخوام رهاش بکنم».
دستم را گرفت:«پس تو بین حقیقت های تلخ دروغ شیرین منی».
به غار رو به رویمان خیره شدیم.
آلیس مرا نگاه کرد:«بریم داخل؟».
با حالتی مصمم سرتکان دادم:«بریم».
وارد غار شدیم. دوروبر را نگاه کردم:«بنظر نمیاد کسی اینجا باشه».
آلیس همان لبخند به خود مطمئن را برلب دارد:«نقشه ام خوب کار کر..».
جمله اش نیمه تمام میماند.گلوله ای بر قلبش شلیک میشود و آلیس نقش بر زمین میشود.همه اینها در یک ثانیه اتفاقمیفتد،در حدی که اصلا نمیفهمم چه اتفاقی درحال رخ دادن است.
صدای چندنفر از دور میاید.همگی میخندد:«پیداشون کردیم..بالاخره پیداشون کردیم!این دوتا وارثان حقیقی ان..میتونیم بالاخره تاج و کوزه رو برداریم و ببریم!».
خم میشوم و آلیس را در آغوش میگیرم:«آلیس!».
آلیس هنوز هم لبخند بر لب دارد:«سم..سم ستاره ای...».
دستم را روی سینه اش میگذارم.خونی است. انگشتم را روی لب هایم میگذارم و سعی میکنم لبخندی حمایت کننده بزنم:«حرف نزن..الان میبرمت دکتر،یجایی،خوب میشی..».
ولی آلیس لجوجانه حرف میزند:«سم ستاره ای..من قراره بالاخره خودمو بشناسم...».
لبخندم میشکند:«نه نه..حقیقت من،من هنوز بهت لازم دارم!».
لبخندش عریض تر میشود:«دروغ شیرین من..تو تنهایی از پسش برمیای!».
موهایم را نوازش میکند و با دستش سرم را به سینه اش میفشارد:«دوستت دارم..سم ستاره ای...».
یاد اولین باری که همرا دیدیدم میفتم.تمام خاطره هایمان تک به تک از جلوی چشمانم رد میشوند.وقتی باهم به کافه رفتیم،به آکواریوم رفتیم،آمدیم اینجا،او زندگی اش را برایم گفت،با هم شام خوردیم،باهم آلیس در سرزمین عجایب را خواندیم و وقتی افکاری که برای هیچکس نگفته بودم را برایش بازگو کردم...
عطرش را میبویم و گوشم را به زیباترین ملودی جهان،ضربان قلبش میسپارم. زمزمه میکنم:«منم دوستت دارم آلیس از سرزمین عجایب...».
آلیس میگوید:«سم ستاره ای،برای دفاع از خود..یه شمشیر همراهمه..یادت باشه اینو برداری».
التماسش میکنم:« باشه ولی به یه شرط..بازم اسممو صدا بزن».
به سختی نفس میکشد:«سم ستاره ای...».
نفسی دیگر:«سم ستاره ای...».
نفسش به سختی بالا میاید:«سم ستاره ای....».
زمزمه میکند:«سم..».
لب هایش به حالت "ستاره ای" تکان میخورند،ولی دیگر صدایش شنیده نمیشود.
گرمای دستانش دیگر حس نمیشود. قشنگ ترین ملودی جهان قطع شده.
اشک هایم هنوز روان هستند. ولی باید ملکه ام را به آرزویش برسانم.شمشیرش را برمیدارم و جلوتر میروم.
کوزه و تاج زیر کمی خاک مدفون شده اند.بقیه آدم هایی که آلیس را به قتل رساندند دیگر اینجا نیستند.
شاید بخش دیگری از غار را میگردند.ولی نمیخواهم با آنها سر و کله بزنم،حتی الان هم که شمشیر دارم هم نمیخواهم.
تاج و کوزه را برمیدارم و از غار به بیرون میدوم.
اشک هایم بار دیگر صورتم را خیس میکنند:«خداحافظ..
آلیس در سرزمین عجایب».
از آن اتفاق حدود یک ماه میگذرد.هنوز هم که هنوز است دلم برای آلیس تنگ شده.
ماریا به عنوان شاهد درستی من در وارث بودن را شهادت میدهد.
خدمتکاری از پشت در میگوید:«وقتش رسیده،جناب سم».
لبخند محوی میزنم:«الان میرم».
تاج را روی سرم میگذارم و ردایم را صاف میکنم.
آلیس نتوانست بهترین رهبر بشود. ولی من میتوانم.من راه او را ادامه میدهم. با کمک او.با یاد و خاطره اش.
ستاره ها در آسمان میدرخشند.
مردم فریاد میزنند:«زنده باد پادشاه سم!».
دستم را بلند میکنم و برای مردم تکان میدهم.اشک گوشه چشمانم جمع شده.
میبینی،ملکه من؟من راهت رو ادامه دادم..من،سم ستاره ای،با کمک تو بهترین حکمران شدم.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
نایس
ولی میتونستی یکم اشناییرو بیشتر کش بدی یکم سریع بود
جدی میگی ؟
وای خب گفتم که این پیشنویسه بعدا باید جزئیش کنم
در هر صورت عالی بود
واو بالاخره
آره..
خسته نباشی
قلم زیبا و روانی داری
ممنونم!
اولین لایک
اولین کامنت
عالی
منتظر پارت بعدی
پارت بعدیش شیرینی خانگیه
💜